Part 39

223 59 39
                                    

.

.

.

«چانیول»

هق هق میکردم و با عجز صداش میکردم اما هیچ واکنشی دریافت نمیکردم و کاملاً بی‌حرکت، با تنفسی آروم و نبضی کم‌جون، روی کاناپه دراز کشیده بود.
از جا پریدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
تک تک کابینت ها رو چک کردم اما دریغ از حتی یک تکه چسب زخم...

به همون سرعتی که وارد آشپزخونه شده بودم به سمت اتاق خواب کریس رفتم و اولین کشویی که باز کردم، کیت مورد نظر رو دیدم و بهش چنگ زدم.
بیرون دویدم و بالا سر کریس ایستادم، دکمه های لباسش رو باز کردم و پیراهنش رو به آرومی از تنش دراوردم که ناله‌ی کوتاهی از ته گلوش خارج شد و دلم رو لرزوند.

نفس عمیقی کشیدم تا گریه‌ام بند بیاد و بعد از مدت کوتاهی در حالی که هنوز هق هق میکردم ولی اشکی در کار نبود مشغول ضدعفونی کردن زخم روی کتفش شدم.
روی میز چوبی مقابل کاناپه نشستم، بعد از اولی برخوردی که توی خونه‌اش داشتیم عوضش کرد گمونم... قبلا شیشه‌ای بود و در نهایت هم خورد شد.
سرم رو تکون دادم و تمرکزم رو به دست گرفتم.

پد ضدعفونی کننده رو برداشتم و به آرومی دور زخمش رو تمیز کردم، خداروشکر زخم عمیقی نبود اما بزرگ بود و تقریبا کل کتف راستش رو پوشونده بود.
چند بار پلک زدم تا اشکام دیدم رو تار نکنه و زیر لب نق زدم:
_دستت بشکنه مرتیکه‌ی حرومزاده... ببین چه بلایی سر کتف نازنینش آوردن...
بعد از اینکه زخم رو تمیز کردم، دستم رو پشت کریس انداختم و به آرومی توی جاش نشوندمش.
گاز استریلی روی زخم قرار دادم و به دنبالش باند رو دور کتفش پیچیدم.

بغلش کردم و اشکهام دوباره پایین ریخت:
_خوب شو کریس... خواهش میکنم... چشمات رو باز کن.
مجدد سرجاش خوابوندمش و اینبار سراغ زخم روی پاش رفتم، پیراهنم جلوی خونریزی رو اونطور که باید نگرفته بود پس کمربندم رو باز کردم، کمی بالاتر از زخمش هر چقدر که لازم بود محکم بستم.
یادم به اون شخصی که اولین بار اومده بود بالای سرم افتاد، دکتر بود... چی بود اسمش؟

به محض یادآوریِ اسمش، تلفن کریس رو با احتیاط از جیبش خارج کردم که در به صدا در اومد، به سرعت به سمتش دویدم و با شدت بازش کردم.
با دیدن جیمین، دوباره چشمه‌ی اشکم جوشید و با هق هق صداش کردم:
_جی.مین...
با دیدن بالا تنه‌ی برهنه‌ی من و دست و شلوار خون آلودم هینی کشید و شونه‌ام رو توی دستاش گرفت:
_چه اتفاق لعنتی‌ای افتاده چان؟ این چه وضعیه؟ خوبی؟

سرم رو به سرعت بالا پایین کردم، یونگی هم اومد و اون هم واکنش تقریباً یکسانی با جیمین داشت:
_چانیول! چی شده؟
_م...من خوبم! کریس...او..اون...
گریه مجال صحبت کردن بهم نمی‌داد تنها با دستم به داخل اشاره کردم که یونگی به شدت هلم داد، که چند قدم به عقب پرت شدم و اگر جیمین نگهم نداشته بود روی زمین سقوط میکردم، به سمت اتاق نشیمن دوید و لحظه‌ای بعد صدای فریادش اومد:
_کریس!
چشمام رو بستم و لبم رو گزیدم؛ بدنم می‌لرزید و پاهام ضعف می‌رفت.

Lonely MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora