Part 32

202 65 0
                                    

.

.

.

چشمهام رو به آرومی باز کردم، نور کمی از پشت پرده به داخل می‌تابید و این برام عجیب بود که چرا مثل هر روز پرده کشیده شده نیست.
و از اون عجیب تر احساس گرمای شدیدی بود که توی تمام تنم می‌پیچید.
و عجیب تر از اون رو زمانی دیدم که سرم رو چرخوندم و متوجه آغوشی شدم که مثل یک سپر دفاعی دورم رو گرفته بود و با وجود گرما بازهم دوست نداشتم از خودم دورش کنم.

سرم رو داخل گردن دکتر مین، که منبع اون آغوش دوست داشتنی بود، فرو کردم، دستم رو دورش پیچیدم و دوباره به خواب رفتم.

***

با لمسی آرومی روی بازوم و صدای نرمی که اسمم رو میخوند چشمم رو باز کردم و به پرستار نمکینی، که مدتها بود مسئول داروها و غذای من بود و جیسو نام داشت نگاه کردم:
_نونا...
صدام خواب آلود بود. لبخندی به صورتم هدیه کرد:
_بیدار شو پسر کوچولو وقت داروته
با ابرو به در اشاره کرد:
_دوست نداری به گل‌های خوشگلت یه سر بزنی؟

سرم رو تکون دادم و لبخندی از سر شوق روی لبهام نشست:
_اون نمیتونه بره بیرون جیسو شی.
اینقدر این روزها این صدا رو شنیده بودم که کاملاً از بر بودمش... حتی نیازی نداشتم برای شناسایی‌اش به سمتش بچرخم، اما چرخیدم و با اخمی کمرنگ و لب های برچیده شده گفتم:
_و دقیقا به چه دلیل دکتر؟‌

نگاهش رو به جیسو داد:
_لطفاً اجازه بده تنها باهاش صحبت کنم جیسو شی.
جیسو من و منی کرد:
_اما داروهاش...
_خودم انجامش میدم نگران نباش ممنون.
جیسو تعظیمی کرد:
_چشم
و از اتاق خارج شد.

دکتر مین جلو اومد و کنارم روی تخت نشست و دستم رو گرفت و با ملایمت گفت:
_متاسفم جیمینا... تا سه روز نمیتونی از اتاقت خارج بشی.
بهت زده شدم:
_ا..اما...
موهام رو نوازش‌وار از جلوی چشمم کنار و با همون لحن مسحور کننده‌اش ادامه داد:
_تو توی هیتی... می‌دونی هیت چیه درسته؟ هجده سالته پس باید توی مدرسه درمودش خونده باشی.

_ه..هجده...اوه... امروز چندمه؟
_بیست و شش مارچ
_امروز...تولدمِ!
_همینطوره
شات کوچکی که سه عدد قرص با سایزهای مختلف در اون بود با لیوان بزرگی آب به دستم داد.
سپس جعبه‌ی کوچکی رو از جیبش خارج کرد و همون‌طور که دستم رو نوازش میکرد داخل مشتم قرارش داد:
_تولدت مبارک جیمی...
آروم من رو در آغوش گرفت، دوباره رایحه‌ای دوست داشتنی شامه‌ام رو نوازش کرد.

زیر گوشم لب زد:
_مرسی که به دنیا اومدی جیمینا...
گیج و مبهوت شدم... نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم.
رهام کرد و رفت.
هنوز سردرگم به جعبه‌ی داخل مشتم نگاه میکردم که تقه‌ای به در خورد و سپس قامت چانیول نمایان شد.

محکم بغلم کرد و چیزهایی گفت که هیچ نفهمیدم و تنها در سکوت بهش خیره شده بودم که به آرومی شونه‌اش رو به شونه‌ام کوبید و گله کرد:
_هی پسره‌ی زشت نمی‌خوای ازم استقبال کنی؟ اصلا استقبال نخواستم یه سلام خشک و خالی بکن حداقل... مثل گربه‌ی تو بارون مونده زل زدی بهم که چی؟

پلکی زدم:
_چان...
گویا دستگیرش شد که یک چیزی میلنگه جدی شد:
_جانم موچی
در حد زمزمه گفتم:
_من...هیت شدم.
با انگشت تلنگری به پیشونیم زد:
_خب احمق جون تولدته میخواستی هیت نشی؟ خب باشه منم دیروز رات شدم که چی؟

اوه درسته... دیروز تولد چان بود! خودم رو تو آغوشش انداختم:
_تولدت مبارک یودای درازِ من.
سرم رو بوسید:
_تولد توِ کیوتم مال من دیروز بود. تولدت مبارک موچیِ قشنگم.
صداش بغض دار شد:
_بزرگ شدی ماهِ من...
محکم من رو فشرد:
_خیلی دوستت دارم... مرسی که هستی و تنهام نذاشتی... امیدِ بودنت منو زنده نگه داشته جیمین... بیا و بزار سرپا شم باشه؟

کار من از بغض گذشته بود و اشک ذره ذره صورتم رو زیر قدم هاش تر میکرد.
تنها تونستم زمزمه کنم:
_دوستت دارم...
زیر گوشم گفت:
_هی... نمیخوای هدیه‌ات رو باز کنی؟
سرم رو تکون دادم و بعد از مدت کوتاهی ازش جدا شدم، اشکهام رو پاک کردم و جعبه‌ رو باز کردم.
گردنبند زیبایی که داخل جعبه بود باعث شد چشمهام برقی بزنه و ذوق ریزی توی دلم جریان پیدا کنه.

چانیول سر به سرم گذاشت:
_هی... چی باعث شد چشمات اینجوری برق بزنه ماه کوچولو؟
با لبخند لبم رو گزیدم و جعبه رو سمتش گرفتم، با دیدن گردنبند یک تای ابروش رو بالا انداخت:
_WOW
گردنبند رو از جعبه خارج کردم و سمتش گرفتم، دستم و پس زد و شرورانه ادامه داد:
_چرا نمیدی همون کسی که عطرش کل اینجا و تنِ تورو در بر گرفته ببنده برات آقای پارک؟

با مشت به شونه‌اش کوبیدم:
_یا هیونگ!
سرم رو با خجالت توی یقه‌ی پیراهنم فرو کردم و پتو رو روی سرم کشیدم و با صدای خفه ای گفتم:
_اذیتم نکن...

صدای خنده اش بلند شد. لگدی انداختم و با حرص نگاهش کردم و با زیرکی گفتم:
_یولی حواست هست که خودت کلی چیز برای انگولک کردن داری؟ (نیشخندی زدم:) همممم؟

دستم رو پشت گردنش کشیدم:
_مثلا این نشون خوشگلت...
دستم رو پس زد و با چشمهای گرد شده داد زد:
_ یا یا یا یا یاااا! اصلا کادوت رو بهت نمیدم شترمرغِ زشت!
چشمام رو ریز کردم:
_احیاناً با من که نیستی؟
نمایشی دور و بر اتاق رو نگاه کرد و دستش رو زیر چونه اش زد و بعد با شیطنت زل زد بهم:
_ولی فقط تو اینجایی موچی...

.

.

.

هفته هاست این قسمت توی درفت هام خوابیده... ولی هرکار کردم نتونستم بیشتر بنویسم یا حتی به کم بودنش راضی شم و باز آپش کنم...

ولی خب زمان زیادی از آخرین آپم میگذره... مگه نه؟

لطفاً این پارت رو دوست داشته باشید تا کارام رو انجام بدم چ ذهنم رو جمع و جور کنم و خیلی قوی و با پارتای زیاد برگردم.

اگر برام کامنت نزارید هیچ امید و انگیزه ای برام نمیمونه پس نظرات خوشگلتون رو ازم دریغ نکنید

دوستتون دارم

I purple u 💜

Lonely MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora