Part 29

182 58 33
                                    

.

.

.

_ببینید آقای پارک وضعیت جیمین رو به بهبوده اما باز هم امکان حمله وجود داره و خب ظاهراً تمام مدت منتظر اومدن شما بود تا زبون باز کنه.
نفس عمیقی کشید و دستاش رو روی میز بهم گره زد:
_یک هفته با حضور شما جیمین رو تحت نظر میگیریم اگر مشکلی نبود میتونید ببریدش لزومی به موندنش اینجا نیست.
همون طور که به صندلی تکیه داده بودم و پام رو روی پام گذاشته بودم و تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشتم گفتم:

_میدونی میتونم ازت شکایت کنم؟
اخم کمرنگی از سر گیجی کرد و تعجب اندکی تو صورتش پیدا شد:
_ببخشید؟
چشمام رو ریز کردم:
_از لحن آلفاییت روی یک امگا استفاده کردی درست وقتی که برادرِ آلفاش کنارش بود، آقای مین!
_اگه‌ اینکار رو نمی‌کردم نفسش دوباره می‌گرفت و مجبور میشد از دستگاه اکسیژن استفاده کنه.
ابرویی بالا انداختم، دستام رو روی دسته های صندلی قرار دادم و با بیخیالی گفتم:
_همممم درسته این همون دلیلیه که باعث شده دست بند خورده‌ توی بازداشتگاه نباشی دکتر.

تلفن روی میز به صدا در اومد، نگاهی به من انداخت که با دست به تلفن اشاره کردم و ابروهام رو بالا انداختم و لبخندِ نیم بندی زدم:
_بله‌ خانم کیم؟
_...
نمی‌دونم چی شنید که قیافه‌اش درست مثل برج زهرمار شد و فرومون های عصبانیش توی اتاق پخش و با صدای خفه‌ای غرید:
_اجازه نده بیاد تو...
_...
انگار که مخاطب عوض شد... نحوه‌ی حذف زدنش زیر و رو شد و اینبار واضحاً غرید و تقریباً داد زد:
_از اینجا گمشو بیرون دیگه هم اینورا پیدات نشه مرتیکه...
_...
ناگهان فریادی زد که باعث شد از جا بپرم:
_گوه خوردی با جفتت کثافط!
نگاهی به من انداخت:
_نه خودت تنهایی گوه خوردی بیچاره جفتت که گیر توی تخمِ سگ افتاده... گمشو!

و تلفن رو شدیداً کوبید و با نفس نفس دستی به پیشونیِ عرق کرده اش کشید.
با تردید صداش زدم:
_دکتر مین....
نگاهم کرد:
_به خاطر کلماتی که انتخاب کردم متاسفم...
فرومون های غم رو فریاد میزد. بلند شدم، از پارچ مقابلم براش آب ریختم و به سمتش گرفتم:
_هی متاسف نباش... خوبی؟

صداش بغض داشت:
_نه...
دستم رو گرفت توی دستش و با التماس لب زد:
_داداشم رو از منجلاب بکش بیرون چان... فقط تو میتونی... لطفاً... اون... اون حقش نیست اینطوری توی باتلاقی از کثافط غرق بشه... اون...
اشکاش فرو ریخت... اصلاً نمی‌فهمیدم چرا به من میگه و از من میخواد:
_اون اصلا چیزی که نشون میده نیست! اون فقط خودش رو گم کرده همین... کمکش کن... خواهش می کنم نجاتش بده...

با دستپاچگی دستم رو روی دستی که دستم رو گرفته بود گذاشتم:
_آقای مین... من...م..من اصلا نمیفهمم شما چی میگی... درمود چه کسی صحبت میکنی؟
پلک زدم و نفس عمیقی کشیدم:
_من برادرت رو میشناسم؟
به چشمام خیره شد:
_اون جفتته چان...
خشک شدم! برای لحظه‌ای حتی نفس هم نکشیدم و اگر اون ضربه‌ی کوتاه و آروم رو به کمرم نمی‌زد از بی اکسیژنی به کما میرفتم...

Lonely MoonTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang