Part 23

171 61 11
                                    

یهو یه چیزی یادم اومد که روشن کنم براتون

چان هنوز کریس رو نمی‌شناسه!

یعنی چی؟

یعنی نه می‌دونه کیه و نه اسمش رو می‌دونه!

همین دیگه🌝
.

.

.

از این سمت به اون سمت میرفتم و دور خودم می‌چرخیدم... عصبی بودم و استرس داشتم.
من ترسیده بودم... چرخ دیگه‌ای زدم و خواستم به راه رفتنم ادامه بدم که تو آغوش کسی فرو رفتم:
_آروم باش نی‌نی، چیزی نیست همه چی خوبه...ببین! جات کاملاً امنه!
سرم توی گردنش بود، عطر یاس بارون خورده بینیم رو پر و بلافاصله از تشویشم کاست.به بلوزش چنگ زدم:
_میترسم هیونگ... اون منو می‌کشه... من زدمش هیونگ... م..من داشتم میکشتمش‌‌‌... هیونگ...
با صدای جدی و لحنی مهربون گفت:
_کسی‌ نمیتونه بهت آسیبی بزنه نی‌نی من این اجازه رو به کسی نمیدم... حالا لطفاً آروم باش و نفس های عمیق بکش.
میدونستم کلی سوال تو سرشه و حتی نمیدونه دارم درمورد چه کسی صحبت میکنم... من چیزی از مارک شدنم بهش نگفته بودم و اون بدون اینکه سوالی بپرسه فقط سعی داشت آرومم کنه و من چقدر ممنونش بودم پس بهش گوش دادم و با هر نفس فرومون های فوق العاده‌اش رو بلعیدم.
یاس گل مورد علاقه منه و بارون... من رو یاد مادرم میندازه.
با صدای زنگ گوشی از جا پریدم که سرم محکم با چونه‌ی جین هیونگ که روی سرم گذاشته بود برخورد کرد:
_آخ!
با هول صورتش رو توی دستام گرفتم:
_ببخشید...ببخشید هیونگ خوبی؟
اونقدر نزدیک بود که نفس هاش رو روی صورتم حس میکردم، از همون فاصله به چشمهام خیره شد:
_خوبم نی‌نی...
انگار عنصر اصلیِ وجود این مرد آرامش بود... امنیتی که روح زخمی‌ام رو تسکین می‌داد.
با صدا شدنم توسط سهون، دستپاچه صورتش رو رها کردم و عقب رفتم و گوشیم رو که حالا دست سهون بود گرفتم و همون‌طور که تماس رو وصل میکردم سمت تنها اتاق خونه رفتم.
در رو بستم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:
_بله؟
صدای بم اما زنونه‌ای داخل گوشم پیچید:
_پارک چانیول شی؟
گوشی رو از جلوی صورتم گرفتم و به شماره نگاه کردم، ناشناس بود. با تردید گفتم:
_خودم هستم بفرمایید؟
_برای کار فرم پر کرده بودی، فردا ساعت ده صبح اینجا باش تا درمورد قرارداد و کارت با هم صحبتی داشته باشیم.
و بعد صدای بوق...با بهت گوشی رو نگاه کردم...چیشد دقیقاً؟
حتی نذاشت من حرف بزنم!!
قبولم کرد؟ به همین سادگی؟ من همین امروز فرم پر کردم!! فکر میکردم چند روزی طول بکشه... یعنی اینقدر نیاز به نیرو داشتن؟ پوف... خیلی فکر می‌کنی چانیول! قبول شدی دیگه اینقدر فکر کردن نداره که!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو که مدام سعی میکرد اطراف چشمهای ارغوانیِ داخل ویدیو گریز بزنه، با لبخندی که روی لبم نشوندم و بیرون رفتن از اتاق منحرف کنم.
جین هیونگ که حالا روی مبل دو نفره‌‌ای تنها نشسته بود با دیدن لبخندم ابرویی بالا انداخت و گفت:
_همیشه بخندی نی‌نی، چی شنیدی که از این رو به اون رو شدی؟
لبخندم عمیق تر شد و اینبار واقعی‌:
_قبولم کردن هیونگ...
سهون با شک گفت:
_کجا قبولت کردن چانی؟ تا آزمون ورودی که چند ماهی مونده...پس اون نمیتونه باشه... اودیشن هم که نمیتونی داده باشی...میتونی؟
بعد با چشمهای منتظر زل زد بهم، خندیدم:
_نه اودیشن ندادم برای کار قبولم کردن هونی‌.
چند لحظه نگاهم کرد...بعد چند بار پشت هم پلک زد و یهو مثل ترقه از جا پرید:
_بدون اینکه به من بگی رفتی مصاحبه دادی؟؟؟؟!
_مگه مصاحبه رو میدن هون!؟
چشمهاش رو ریز کرد:
_مگه این الان مهمه بز؟
ادای فکر کردن در آوردم، سر تکون دادم و با چهره‌ی بیخیالی گفتم:
_خب ظاهراً نه... میگفتی!
پس گردنی‌ای بهم زد:
_دو دقیقه جدی باش.
چشمهام رو گرد کردم و با بهت ساختگی گفتم:
_تو داری این حرف رو میزنی؟؟؟ خود خودت؟؟؟ اوه سهون؟؟؟ نه این تو نیستی!
سرش رو تو دستم گرفتم و تکون دادم:
_سهون کجاست عوضی؟؟؟ برش گردون!
با کلافگی دستم رو پس زد:
_من جدیم چانیول...
آخرین بار که سهون رو اینطور کلافه و جدی دیدم و آخرین باری که چانیول صدام زد..‌. یادم نمیاد... ناخودآگاه منم جدی شدم:
_باید مطمئن میشدم کار رو گرفتم تا بهت خبر بدم سهون، نمیتونستم رو هوا یه حرفی رو بزنم!
_چند وقته؟
_همین امروز...
پوکر شد:
_وات دا فاک؟
_خب آره ریکشن اولیه‌ی منم همین بود!
صدای جونگین بلند شد:
_مطمئنی از اونجا چان؟ چرا باید اینقدر سریع قبولت کنن آخه؟ و اینقدر زود بهت خبرش رو بدن اونم ساعت یازده شب!!!
بکهیون هیونگ همون‌طور که موهای تهیونگِ به خواب رفته تو آغوشش رو نوازش میکرد تاییدش کرد:
_راست میگه... کجا هست اصلا؟ کافه؟ رستوران؟ سوپرمارکت؟
با صدای آرومی گفتم:
_یه بوتیکِ...
به فکر فرو رفته بودم... خودم به همه‌ی اینا فکر کرده بودم ولی اینکه مورد اطمینان ترین افراد زندگیم اون رو به زبون بیارن... خب تاثیرش پنج برابره!
جین هیونگ که کنارم نشسته بود دستش رو روی دستم گذاشت:
_کی قراره باهاشون قرارداد ببندی؟
لب زدم:
_فردا...
داد سهون بلند شد:
_وات د هک!
بکهیون با اخمی که به خاطر از خواب پریدنِ تهیونگ بود، لگدی به پای سهون که سمت راستش نشسته بود زد:
_خفه شو دیگه چقدر داد و بیداد می‌کنی مرتیکه!
سهون پاش رو توی دستش گرفت و با کولی بازی خودش رو توی بغل جونگین پرت کرد اول و آخرش همون سهون و دیوونه‌ای که نمیتونه دو دقیقه جدی باشه چینگویا... سرم رو تکون دادم و به دراماتیک بازی‌های سهون گوش دادم:
_عاااه جونگینا... جفتت از دست رفت... پام مُرد... پام دیگه کار نمیکنه... پام از کار افتاد... عاه جونگینا... بی جفت شدی جونگینا... عااااه
خداروشکر کردم بابت اینکه ذهن همه از بحثی که وسط بود منحرف شد چون ابدا از چیزی مطمئن نبودم و آمادگی جواب پس دادن هم نداشتم... یه مدت میرفتم و بعد اگر باچیز عجیبی مواجه میشدم بلافاصله میزدم بیرون، نگاهم رو بینشون چرخوندم و لبم رو گزیدم تا با قیافه‌ی مبهوتِ جین هیونگ، صورت سرخِ جونگین، موهای آشفته و چشمهای نیمه‌باز تهیونگِ تازه از خواب پریده و دندون قروچه‌ی بکهیون هیونگ در حالی که آرنجش رو که به دسته‌ی مبل خورده بود میمالید، از خنده روی زمین پهن نشم ولی در آخر با حرکتی که سهون زد و من کاممممملاً از اتفاقی بودنش مطمئن بودم نتونستم تحمل کنم و با بلندترین صدای ممکن پقی زدم زیر خنده.
آرنجش رو زیر شکم جونگین و دقیقا نزدیک جایی که نباید فشرد و خودش رو تا صورتش بالا کشید:
_جونگینااااااه...سهونت از دست رفت جونگینا...
پسرکِ آب زیرکاه! دلم برای جونگین میسوزه که گیر این هیولا افتاده...
بلاخره بعد مدت کوتاهی با نفس عمیقی خنده‌ام رو کنترل کردم ولی با دیدن قیافه و حال جونگین تلاشم شکست خورد و درحالی که بدنم از شدت خنده سست شده بود و از چشمام اشک‌ میومد رو صندلی کناریم، در واقع روی جین هیونگ، ولو شدم.
علاوه بر من حالا بکهیون هیونگ و جین هیونگ هم داشتند می‌خندیدند.
بکهیون هیونگ همون‌طور که میخندید از جاش بلند شد و نگاه ها رو سمت خودش کشید، حتی سهونی که داشت با تمام توان روی جونگین کرم می‌ریخت هم توجهش جلب شده بود، صداش رو صاف کرد:
_چیه؟ میرم نوشیدنی بیارم مگه برای همین اینجا جمع نشدیم؟
بعد سمت تهیونگ که تازه از دستشویی بیرون اومده بود و صورتش خیس بود رفت و بوسه‌ی کوتاهی روی لبهاش کاشت :
_بیبی فیلما رو بیار تا بچه‌ها انتخاب کنند بعد بزار پخش بشه تا من بیام... اوکی؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و سمت میز تلویزیون رفت و مشغول شد.
لبم رو گزیدم و نگاهم رو دزدیدم... به خودت بیا چان... به چی فکر می‌کنی!
نگاهی به بقیه کردم، هرکس سرش به کار خودش بود، سهون برای جونگین دلبری میکرد، بکهیون هیونگ تو آشپزخونه مشغول بود و تهیونگ جلوی میز تلویزیون.
چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. با حس سنگینیِ نگاهی دنبال منشأش گشتم که متوجه چشمهای قفل شده‌ی جین هیونگ روی گردنم و قسمتی از شونه‌ام که از لباس یقه گشادم بر اثر تقلاهام حین خنده بیرون افتاده بود، شدم.
با چشمهای گشاد شده سریع بالا تنه‌ام رو از رو پاهای جین هیونگ بلند کردم و کمی فاصله گرفتم:
_وای ببخشید هیونگ من زیاد که میخندم کلا بدنم از کار میوفته...
ولی اون همچنان به گردنم زل زده بود، یک لحظه شک کردم که نکنه مارکم رو دیده و دستم رو روی گردنم کشیدم ولی با یادآوری اینکه اون مارک کاملا محو شده کمی آروم شدم و آهسته صداش کردم:
_هیونگ؟
_مارک نداری!
خبر داد... متعجب نگاهش کردم:
_چی؟
دستش رو بالا آورد بلوزم رو با حالت نوازش‌گونه‌ای روی شونه‌ام صاف کرد، مورمورم شد و لبم رو گزیدم:
_هیو...
حرفم رو برید، مثل آدم‌های هیپنوتیزم شده حرف میزد:
_توام مثل من جفت نداری...
به چشمام خیره شد:
_هیچوقت جفتی نداشتم...
انگار حالش خوب نبود:
_همیشه خودم بودم و خودم...
_هیونگ...
یهو نگاهش رو دزدید و ازم فاصله گرفت:
_ببخشید نی‌نی...
دستم رو روی پاش گذاشتم و فاصله‌‌ای که افتاده بود رو جبران کردم و به همون آرومی که اون حرف میزد گفتم:
_با من حرف بزن هیونگ‌... شاید بتونم کمکت کنم هوم؟
لبخندی زد که مصنوعی بودنش از صد فرسخی هم مشخص بود:
_من خوبم نی‌نی
سرم رو تکون دادم:
_نه هیونگ...نیستی...خوب نیستی!
انگار که منتظر همین جمله بود نفس عمیقی کشید و با غم گفت:
_نیستم نی‌نی...نیستم...
خواستم چیزی بگم که بکهیون هیونگ با سینی‌ای پر تو دستش وارد سالن شد و جین هیونگ به سرعت از جاش پرید و سینی رو ازش گرفت و روی میز وسط مبل‌ها گذاشت.
تهیونگ تقریباً داد زد:
_چه‌ ژانری بیارم؟
هر کی یه چیز گفت و در نهایت تهیونگ با کلافگی گفت:
_ای بابا اصلا از هر ژانر یکی میارم و همه رو هم میبینیم.
یه سی دی داخل دستگاه گذاشت و با پنج تا فیلم توی دستش روی مبل کنار بکهیون هیونگ نشست. سهون پرسید:
_ژانرش چیه؟
تهیونگ با لبخند مرموزی به من و بعد به برادرش نگاه کرد و لحن مرموزتر و وحشتناکی لب زد:
_ترسناک
و ابروش رو بالا انداخت و نیشخند زد. تو روحت! با چشمام براش خط و نشون می‌کشیدم که چراغا خاموش شد‌.
بکهیون هیونگ گفت:
_فیلم فقط تو تاریکی میچسبه.
و بعد دوتا قوطی آبجو برداشت و باز کرد، یکیش رو دست تهیونگ داد و اون یکی رو خودش نوشید:
_بخورید
لحظه‌ای فقط صدای باز شدن قوطی های آبجو میومد. چشمهام رو چرخوندم و خواستم خم شم و یکی بردارم که دستی قوطی آبجو رو جلوم قرار داد، گرفتم و بعد از تشکر از جین هیونگ به تلویزیون زل زدم.
به رفتار عجیب جین هیونگ فکر میکردم که نوشته‌های قرمزی روی صفحه ظاهر شد و خبر از شروع شدن فیلم داد.
تیتراژ آغازین فیلم زیادی ترسناک بود و من پتانسیل دیدنش رو در خودم نمی‌دیدم... بزاقم رو همراه با آبجو پر سر و صدا پایین دادم که غرغر سهون و تهیونگ به دنبال داشت.
نگاهم سمت جونگین کشیده شد که درست مثل من با بهت و ترس به تلویزیون نگاه میکرد... خدایا شکرت یکی درد منو میفهمه...
_میترسی؟
با صدا و نفس هایی که کنار گوشم پخش میشد از جا پریدم و تو نور کمِ تلویزیون به جین هیونگ لبش رو گزیده بود تا نخنده نگاه کردم و بدون اینکه دست خودم باشه مشتی به سینه‌اش کوبیدم:
_ترسیدم هیونگ!!!
دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و همون‌طور که آروم می‌خندید گفت:
_آخ آخ چه دست سنگینی داری نی‌نی... نمی‌خواستم بترسونمت خواستم بگم اگه می‌ترسی...
دستاش رو باز کرد:
_آغوش من برات بازه
با خجالت سرم رو پایین انداختم:
_ببخشید هیونگ... نه مرسی من اوک...
با صدای جیغی که از تلویزیون پخش شد بدون هیچ شرمی با شتاب خودم رو تو بغلش انداختم و قایم شدم... دست خودم نبود... هیچوقت نمیتونستم فیلم ترسناک نگاه کنم... یه جور ضعف خاصی نسبت بهش داشتم...
ولی کارای ترسناک و عجیب دیگه‌ای نبود که انجام نداده باشم... از سقوط آزاد از هلیکوپتر گرفته تا فرو رفتن با یه قفس وسط یه عالمه کوسه تو اعماق اقیانوس...
.

.

‌.

یک سری تغییرات جزئی توی بوک ایجاد کردم در واقع پارتای اول رو ادیت زدم
یه چیز حدود دویست و خورده ای ویو توی اون پارتایی که حذف کردم خوابیده بود⁦⁦༎ຶ‿༎ຶ⁩⁦
همش پر پر شد⁦⁦⁦ಥ‿ಥ⁩
غمگینم⁦(╥﹏╥)⁩

و اینکه تصمیم گرفتم به ووتا و کامنتای نذاشته‌اتون توجهی نکنم و فقط آپ کنم، لذت ببرید🙂🚶🏻‍♀️

دوسش داشتید؟

نظرتون در مورد شخصیتا چیه؟

من خودم عاشق جین هیونگم🤭

دوسش داشته باشید لطفاً 👀💜

دوستتون دارم...💜🌙

I purple u...💜

Lonely MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora