Part 50

164 38 16
                                    

.

.

.

ضربه‌های پی در پی و محکمی به در میخورد و فریاد مضطرب افراد آن سوی در که با نگرانی نام چانیول را می‌خواندند تمام منطقه را در بر گرفته بود؛ چانیول اما، همچنان در همان نقطه‌ای که رها شده بود خشکش زده بود و بی‌مهابا اشک می‌ریخت.

عاجزانه در دلش به جفتش امید داشت، امید داشت که التماس‌هایش شنیده شود و همانطور که کریس گفته بود، به او ثابت کند که همه چیز یک سوءتفاهم وحشتناک است. چشمانش سیاهی می‌رفت، سرش گیج می‌رفت و نفس‌هایش سنگین بود، در نهایت تلاشش برای بیدار ماندن بی‌ثمر ماند؛ سقوط کرد و بیهوش شد.

بلاخره در شکسته شد و دوستان پریشان حال چانیول، در قاب در ظاهر شدند؛ همگی حین خواندن نام پسرک به دنبالش می‌گشتند اما در جوابشان سکوت به گونه‌ای در فضا حاکم بود که گویی هیچ اثری از زندگی در آنجا وجود ندارد، اما رایحه‌ی پریشان و تلخِ چانیول، با قدرت احساس می‌شد.

سهون، با دیدن آشفته بازار پیش رویش، بی‌صبرانه به دنبال نشانه‌ای از زندگی و حضور موجود زنده در آن خانه که گویا طوفان به آن شبیه‌خوان زده بود، چشم چرخاند. فریاد ترسیده و نگران سهون، که چانیول را صدا میکرد، توجه جونگین، بکهیون و تهیونگ را که در حال بررسی خانه بودند، به خود جلب کرد.

به طرف صدا دویدند و در یک نقطه جمع شدند، اما منظره‌ای که مقابلشان قرار داشت به قدری شوکه کننده بود که میشد گفت حتی نفس هم نکشیدند.
چانیول، با لباس‌های تکه تکه شده، زخم‌های متعدد و خون زیادی که روی تنش نشسته بود، بیهوش کنار دیوار افتاده بود.
.
.
.
«کریس»

کلافه و عصبی به تلفن داخل دستم خیره شده بودم؛ بعد از مدتی فکر کردن، تردید رو کنار گذاشتم و شماره‌ی یونگی رو گرفتم.
_چی میخوای؟
بعد از دو بوق صدای گرفته و خسته‌اش توی گوشم پیچید. نیشخند تلخی زدم و خسته‌تر از خودش گفتم:
_چان فهمید...

مدتی سکوت برقرار شد. طبق شناختی که ازش دارم، الان داره موهاش رو می‌کشه و پلکهاش رو روی هم فشار میده.
_جیمین هم!
با شک به رو به رو خیره شدم و لبم رو زیر دندونام کشیدم. چطور ممکنه؟ چطور توی یک زمان و بدون هیچ فاصله‌ای هر دوشون خبر دار شدن؟

فکرم رو به زبون آوردم و پرسیدم:
_چطور فهمید هیونگ؟
نفسش رو فوت کرد و زمزمه کرد:
_بیا اینجا.
و‌ تماس پایان یافت.
به سرعت به سمت خونه‌اشون روندم و یک ربع بعد مقابل یونگی روی کاناپه نشسته بودم به صفحه‌‌ی لپ تاپ خیره شدم.

هر ثانیه‌ای که از ویدیو می‌گذشت ذره ذره جونم رو می‌گرفت و خونم رو به جوش می‌آورد. نفس‌هام بلند و کش دار شده بود و حال و روزی که چانیول داشت،‌ یک لحظه از ذهنم خارج نمیشد.
_یک نفر داره موش میدوونه کریس!
بهش نگاه کردم، به جلو خم شده بود و دستاش رو به زانوهاش تکیه داده بود.

Lonely MoonWhere stories live. Discover now