Part 17

173 61 33
                                    

.

.

.

دو کوچه تا مقصد فاصله بود اما با ترافیکِ شدیداً متراکمی که سر راهمون قرار داشت، امکان پیشروی نبود.
مدام با پا به کفِ ماشین ضربه میزدم و با دستی که توی دستم بود بازی میکردم.
دستم رو گرفت و ثابت نگه داشت:
_هی آروم باش.
بهش نگاه کردم:
_چرا اینقدر پریشونی؟ اتفاقی توی خونه افتاده؟ میتونی به من بگی...میتونم کمکت کنم.
سرم رو تکون دادم، به جلو خم شدم و از شیشه‌ی جلو به کوچه‌ای که خونه‌ی ما در اون قرار داشت و تنها چند قدم تا رسیدن بهش فاصله بود نگاه کردم.
دیدن دودی که اون منطقه رو احاطه کرده بود کافی بود تا در رو باز کرده و خودم رو بیرون پرت کنم.
با افتادنِ وزنم روی پای آسیب دیده‌ام، چهره‌ام جمع شد و بی توجه به صدا کردن‌های مردِ جین نام، شروع به دویدن کردم.
همهمه‌ای به راه بود و افرادِ یونیفرم پوش از این سمت به اون سمت می‌دویدند و به آسیب دیدگان امداد رسانی میکردند.
مات و مبهوت به اجرهای سیاه شده و دیوارهای فرو ریخته نگاه میکردم.
با قدم‌های سستی جلو رفتم، به آمبولانسی که اونجا بود رسیدم و سعی کردم کسی رو برای پاسخگویی پیدا کنم که اسمم رو شنیدم:
_چانیول
به عقب برگشتم و بعد در آغوش آشنایی فرو رفتم. مغزم هیچ چیز رو از جمله اینکه چه کسی اینطور صمیمانه من رو در اغوشش میفشاره، پردازش نمی‌کرد.
صدای همهمه‌ها بالا گرفت و جیغ و فریاد از هر سمتی به گوش میرسید.
_وای چقدر بد
_اینطور مردن واقعا دردناکه
_چه اتفاقی افتاد
_چیشد که آتیش گرفت؟
_احتمالا گاز نشت کرده...
دستهایی گوش‌هام رو فشرد و بعد صورت آقای اوه، پدر سهون مقابل چشمهام ظاهر شد.
اشک از چشمانش بی‌وقفه پایین می‌اومد و تلاشی برای مخفی کردنش نمی‌کرد.
تا به حال گریه‌ی آقای اوه رو ندیده بودم... اتفاقی برای سهون افتاده؟
دستهاش رو از روی گوشهام پس زدم:
_عمو...اتفاقی افتاده؟ سهون حالش خوبه؟ چرا گریه میکنید؟!
شونه‌هاش لرزید و من صدای جیغِ آشنای خاله‌(مادر سهون) رو در حلزونِ گوشم کشیدم.
محکم و رسا گفتم:
_چتونه؟ بسه دیگه هی جیغ و هوار میکنید!
به سمت مردمی که دورمون کرده بودند برگشتم:
_نمایش تموم شد برید سر زندگیتون!
به سمت خونه رفتم، تنها اسکلتی سیاه رنگ از اون همه زیبایی و شکوه به جا مونده بود و آتیش مهار شده بود.
به نوار زرد رنگ رسیدم که بازوهام اسیر شد:
_بیا عقب بچه، نمیتونی نزدیک بشی خطرناکه...فقط برو و عقب بمون
به آرومی نگاهش کردم:
_میخوام خانوادم رو ببینم...
سرم رو تکون دادم:
_نمیتونی مانعِ ورودم به خونه‌ی خودم بشی! ولم کن.
خودم رو کنار کشیدم ولی نمیتونستم اون سه نفر رو که فرمِ پلیس رو به تن داشتند، پس بزنم.
_ولم کنید! بهتون میگم ولم کنید! مامان! ولم کن بهت گفتم!!!!! بـــابــــا...
انرژیم رو از دست دادم و اگر اون دستها نگهم نداشته بود، قطعاً زمین می‌خوردم.
صدام تحلیل رفت:
_یورا...بزارید خواهرم رو بیرون بیارم...اون خیلی گرماییِ...آتیش رو دوست نداره..‌.بزارید..ب..ر...
بهت زده به سه پیکری که کنارهم روی زمین قرار داشتند زل زدم و حتی سیلی‌ای که خوردم هم باعث نشد نگاهم رو بگیرم...و کمی بعد تصویرِ پیش روم سیاه شد و این...آخرین چیزی بود که به یاد دارم.
°°°°°°°°°°°°°
«راوی»

Lonely MoonTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang