Chapter 5 (RM)

11 3 3
                                    

<--------------------------------------------------------------------------------------------------->

-و اینم از آخریش ...

ارام شروع کرد دست زدن .

-براوو فک نمیکردم انقدر خوب انجامش بدید . خب قدم بعدیش اینه که این سایتو پاک کنید .

متعجب بهم نگاه کردیم . وی نگران بود .

وی-پاک ؟ این ... اینهمه زحمت نکشیدیم که ... الان پاکش کنیم .
ارام-آه وی عزیزم این سایتی که ساختید برای منه و الان تنها نفعش برای من پاک کردنشه .
وی-ولی نمیشه ما اینهمه تلاش کردیم .

بی توجه به حرفش با حس غرور امیزی به وی ای که از عصبانیت (یا شاید نگرانی) قرمز شده بود . نوتیفیکیشنی برای گوشی وی اومد . با خوندش عرق سردی از پیشونیش پایین ریخت . با نگرانی نگاهی به ارام کرد . ارام نگاهشو گرفت و با یه لبخند از کلاب خارج شد .

شوگا-وی؟ حالت خوبه؟
وی-اوه نه اون میخواد خانوادمو بکشه ...

____ 5 ساعت قبل : وی ____

یه ساعت از اینکار گذشته بود و خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که اون فایلو باز نکنم ولی نمیتونستم . کنجکاوی وحشتناکی در من وجود داشت که منو مجاب میکرد باید بهش نگاهی بندازم . اصلا از کجا میخواستن بفهمن . تهش یه بازیگری خوب انجام میدم و تمام . دلم نمیخواست تو دردسر بیوفتم .

آنیس-خوبی؟
-آره آره

موبایلمو تو جیبم برگردوندم و اهمیتی ندادم . یکم بعد بلند شدمو طرف دسشویی رفتم . همینطور که به آینه نگا میکردم تصمیممو گرفتم . من بازش میکنم .

دستمو سمت گوشی بردم و فایلو باز کردم . چنتا کد نویسی عجیب داشت . باید رمز گشایی میکردمو این کاری برای من نداشت .

با استعداد ذاتی خودم تو کدنویسی اونو باز کردم .

وقتی این فایل پاک بشه همه خانواده هاتون خواهند مرد .

(فاقد ارزش)

(فاقد ارزش)

یالگنیکافلاستد .

متوجه جمله آخرش نمیشدم . چند دفعه ریست کردم ولی کد نویسی در همین حد ترجمش میکرد . شاید این تهدید برای ماها بود . نشون میداد این کارش چقدر حساسه .

شایدم منظورش اینه که خانواده خودش میمیرن ؟ نکنه خودش برای ادم بزرگتری داره کار میکنه !

هیچی نمیدونستم ولی اینو مطمعن بودم که کاش بازش نمیکردم ...

چند ساعتی گذشت و با تموم حواس پرتیها بالاخره سایت ساخته شد . رمزگذاری خیلی سختیو گذاشتم و خودم تو اینهمه استعدادم موندم . (چقدر تعریف میکنه :/)

-پاک کنید .

جوش آوردم . یعنی چی . اگه راجب خانواده خودش بود انقدر راحت نمیگفت . نکنه بلایی سر خانوادمون بیاره .

من-پاک ؟ این ... اینهمه زحمت نکشیدیم که ... الان پاکش کنیم .
ارام-آه وی عزیزم این سایتی که ساختید برای منه و الان تنها نفعش برای من پاک کردنشه .
-ولی نمیشه ما اینهمه تلاش کردیم .

از نگاهای غرور امیزش بدم میومد . برام اس ام اسی اومد .

آقای کیم تهیونگ ...

شما بدلیل نقض قوانین و خواندن فایلی که پوچ و بدون محتوا بود و صرفا جهت آزمایش شما بود شکست خوردید . منتظر عواقب سهمگینی در نظر گرفته شده باشید .

___اشلی___

سرورا بسته شد و اصلا خبر نداشتم قضیه چیه . قیافه ی وحشتناک وی که مشخص بود چجوری داره تو ذهنش انواع فوشارو به آرام میده و از طرفی قیافه ی ریلکس و بیحالت نامجون قضیه رو ترسناک میکرد .

هوپ-اش ... من میرم ... فقط قبلش یکی میخواست تورو ببینه .

با تعجب نگاهش کردم . منتظر موندم که دیدم جیمین وارد شد . نفس عمیقی کشیدم . اشلی بهش فرصت بده .

بی هیچ حرفی وارد شد و پوشه ایو روی میزم گذاشت . پوزخندی زد و از در خارج شد . محض رضای خدا این چشه . پاشو اشلی برو دنبالش بزار حرفشو بزنه . ولی نه بیخیال پررو میشه . ولی شایدم حقش باشه که حرفاشو بزنه . اوکی میرم .

بلند شدمو رفتم جلوی در و صداش زدم . برگشت . بهم نگاه نمیکرد . گفتن تک تک اون کلمات سخت بود ولی من باید میگفتم .

-ازت میخوام حرف بزنی ... هر حرفی که تو این چند ماه رو دلت مونده ... اوکی اگه قراره همچیز تموم شه بزار حداقل چیزی تو دلمون نباشه . فک میکنم ... فک میکنم حق طبیعیه توعه .

پوزخندی زد و نگاهشو صاف تو چشمام دوخت . نزدیکم شد . وقتی حس کردم فاصلمون بیش از اندازه در حال کم شدنه ناخوداگاه عقب رفتم و به در بسته اتاقم خوردم . در حدی بهم نزدیک بود که میتونستم نفسای گرمو عصبیشو روی پوست سرد و یخ زدم حس کنم .

بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره گفت :

-بعد ۵ ماه میگی؟ هه ... دیگه مهم نیستی . یادت نره برگه هارو بخونی .

بعدش ازم فاصله گرفت و با قدم های بلند تا در رفتو بعد کوبیده شدن در بهم تازه به خودم اومدم . هنوزم نزدیکی زیادش روم اثر داشت . مرتیکه خر . بهت گفتم بعد اونهمه کارای مزخرفی که کردی حالا بیای حرف بزنی بعد به من میگه دیگه مهم نیستی . اگه نیستم پس برای چی شبو روز پشت در خونه میخوابیدی تا تک تک کارامو ببینی . اصلا مشکل منه گفتم یکم به توعه بدبخت کمک کنم . حقته همونجوری هی دنبالم راه بیوفتی .

همینجوری با خودم غر میزدمو برگه های پوشه که همش اعترافای جیمین به دادگاهه رو که هیچ علاقه ای به خوندنش نداشتم زیرو رو میکردم که رسیدم به یه برگه . این برگه و عکسی که بالاش داشت . چرا انقدر برام اشنا بود . اوه خدای من . لیهان ...

<--------------------------------------------------------------------------------------------------->

Club HouseWhere stories live. Discover now