36

5 2 0
                                    

همه جا تو شرکت راجب مردن یه نفر حرف میزدن .

ترسیده بودم و دلم بدجور شور میزد .

به گوشی لیهان زنگ میزدم خاموش بود .

انیسم مثل خودم بی خبر بود .

تند تند پله هارو دوتا یکی تا اتاق نامجون بالا رفتم .

در زدمو بدون اینکه صبر کنم وارد شدم .

داشت با تلفن صحبت میکرد و در عین حال متعجب به من نگاه میکرد .

استرس زیادی داشتم برای همین تو اتاق رژه میرفتم .

تا بالاخره تلفن نامجون تموم شد و منم در سریع ترین زمان دوییدمو روی نزدیک ترین مبل بهش نشستم .

-کی مرده ؟

-سلام اشلی خوبی صبحت بخیر ...

-سلام ... بگو کی مرده لطفا .

-همسر یکی از افرادمون ... یونگی ...

با اسم یونگی یهو قلبم از تپش افتاد .

نامجون بهم نگاه میکرد .

-خیلی ناگهانی جسدشو خونه پیدا کردن . دلیل مرگش خودکشی بوده .

-یعنی چی ...

-نمیدونم ولی ظاهرا دلیل خاصی داشته ... ایو از اول زندگیش بشدت افسرده بوده و فکر میکرده با بودن یونگی حالش خوب میشه ولی ظاهرا دیشب دعوایی با یونگی کرده و وقتی تنها شده خودشو کشته ...

-یونگی کجاست ؟

خواستم پاشم از روی صندلی که مچ دستمو گرفت .

-فعلا سعی کن از یونگی دور بمونی ...

-اون الان تنهاست نیاز به یکی داره کنارش باشه ...

سری تکون داد .

-میدونم ... ولی اون شخص فعلا نباید تو باشی ... درک کن .

پوفی گفتمو دوباره رو صندلی نشستم .

-لیهان ... چرا گوشیشو جواب نمیده ؟

یکدفعه در با شدت باز شد و لیهان با صورت اشکی وارد شد .

سریع بلند شدم و اونم با شدت اومد تو بغلم .

لیهان-دیدی اش چیشد ؟ دیدی داداشم چجوری شکست ... اگه میدونستی داداشم چی دید ... وای خدایا باورم نمیشه ...

تند تند روی کمرش دست میکشیدم و اونم با بیشترین توانش لباسمو چنگ زده بود .

نامجون سمتمون اومد و اروم دستای گره خورده ی لیهانو از لباسم باز کرد و اروم لیهانو تو بغل خودش کشیدو منم خیلی اروم از در بیرون رفتم .

راهمو سمت اتاق انیس تغییر دادم و یه ضرب وارد اتاقش شدم .

انیس-اش چیشده من دیگه دارمنگران میشم .

Club HouseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora