اشخاص جدید داریم . چه اشخاصی .
..................
در زنگ خورد .
با هزارتا فوش از خواب ناز صبح جمعم که داشتم لذت میبردم بلند شدم .
توی ایفون قیافه ی جیهوپو دیدم .
یکم متعجب شدم .
درو باز کردم .
یکم موهامو شونه کردم و مسواکمو زدم . وقتی رفتم بیرون از تعجب شاخ دراوردم .
فیلیکس ؟
فیلیکس پسرخاله ی منو هوپ بود .
یه پسر دیگه ام کنارش بود .
وقتی منو دید اومد سمتمو منو بغل کرد .
منم همونطور که با یه شورتک و تاپ خشک زده جلوش وایسادم .
-نمیخوای داداشیتو بغل کنی ؟
چون از بچگی تایم خیلی زیادیو باهم بودیم عادت داشتیم همدیگرو نونا و دونسنگ صدا کنیم .
-اوه متاسفم ... فقط یکم شوک شدم ...
-اشکالی نداره ... معرفی میکنم دوس پسرم هیونجین ...
خم شدم و سلامی دادم .
ازشون عذرخواهی کردم تا برمو لباسمو عوض کنم .
فیلیکس بچگیاش خیلی با دخترا بازی نمیکرد . تقریبا هر روز با همشون دعوا میکرد .
بگو بچم کراش رو دخترا اصلا نداشته .
بعد از اینکه یه لباس مناسب پوشیدم بیرون رفتم .
هوپ-خب فیلیکس تعریف کن کجا بودی ؟
فیلیکس-هیونگ اصلا نگم واست ... وقتی خاله فوت کرد منو مامانم یه مدت رفتیم استرالیا زادگاهم . بعدش من اونجا مشغول یه کار کوچیک شدم و با هیونجین اشنا شدم . اون فوقالعادس .
هیونجین با لبخند خاصی به فیلیکس نگاه کرد و فیلیکسم سرشو پایین انداخت .
نگاهی به هوپ کردم که چجوری با علاقه به اونا نگاه میکرد .
انگار که نگاهای منو رو خودش حس کرد چونکه سرشو سمتم برگردوند و اونم به من نگاه کرد .
گوشه لبمو تکونی دادم .
یکم بعدش اونا رفتن .
هوپ-هنوزم مثل بچگیاشه واقعا من هیچ تغی ...
حرفش با پیچیدن یهویی من بهش نیمه کاره موند .
-هوپ ... واقعا روزای سختیو میگذرونم . لطفا نرو ... لطفا پیشم باش ...
بغض خفه ای ته حرفام بود .
-من هستم من برای تو همیشه هستم . تا ابد ...
قطره اشکی از چشمم چکید ...
-دوست دارم ....
خیلی اروم زمزمه کردم . تقریبا مطمعن بودم که نشنیده که اروم جواب داد :
-من یه دنیا بیشتر ...
پلبخندی زدمو خودمو بیشتر بهش چسبوندم ...
.......
-چی؟
نامجون-تقریبا یک سوم کارهای شرکت رو پسند کردن .
فیلیکس لبخندی زد و اومد کنارمو دستشو روی شونم گذاشت .
-من واسه دیدن کارای اش اصلا اومدم .
لبخند خشکی زدم .
در باز شد و یونگی وارد شد ...
من چرا همش باید این بشرو میدیدم .
نگاهی به من نمیکرد . سعی کردم اهمیت ندم .
خواستم دست فیلیکسو از روی صونم بردارم که بهم یه نگاهی کرد .
یه نگاه خیلی کوتاه .
بعد از در رفت بیرون .
هوفی گفتم .
نامجون-اینا اونایین که خواستی .
از لای در لیهان صدام کرد .
به کیوتیش که چجوری از اون فضای کم بین در و دیوار سرشو بیرون اورده بود .
رفتم بیرون و دستمو با شدت کشید و برد تو اتاقش .
-یالا یالا بگو کیه ...
-اروم دختر ... پسرخالمه ...
-دروغ ... چقدر جذابه ...
-اره ...
با تعجب نگاهش کردم که با چشمای خندونش نشون میداد ازم خواسته ای داره ...
-چیکار داری ...
-میگم قربون دستت اینو بده نامجون ...
لبخندی زدمو پاکتو از دستش گرفتم.
ESTÁS LEYENDO
Club House
FanficI Loved & I Loved & I Lost u ژانر : رومنس ، هپی اندینگ ، درام کاپل : ؟ وضعیت : پایان یافته