34

3 2 2
                                    

اشخاص جدید داریم . چه اشخاصی .

..................

در زنگ خورد .

با هزارتا فوش از خواب ناز صبح جمعم که داشتم لذت میبردم بلند شدم .

توی ایفون قیافه ی جیهوپو دیدم .

یکم متعجب شدم .

درو باز کردم .

یکم موهامو شونه کردم و مسواکمو زدم . وقتی رفتم بیرون از تعجب شاخ دراوردم .

فیلیکس ؟

فیلیکس پسرخاله ی منو هوپ بود .

یه پسر دیگه ام کنارش بود .

وقتی منو دید اومد سمتمو منو بغل کرد .

منم همونطور که با یه شورتک و تاپ خشک زده جلوش وایسادم .

-نمیخوای داداشیتو بغل کنی ؟

چون از بچگی تایم خیلی زیادیو باهم بودیم عادت داشتیم همدیگرو نونا و دونسنگ صدا کنیم .

-اوه متاسفم ... فقط یکم شوک شدم ...

-اشکالی نداره ... معرفی میکنم دوس پسرم هیونجین ...

خم شدم و سلامی دادم .

ازشون عذرخواهی کردم تا برمو لباسمو عوض کنم .

فیلیکس بچگیاش خیلی با دخترا بازی نمیکرد . تقریبا هر روز با همشون دعوا میکرد .

بگو بچم کراش رو دخترا اصلا نداشته .

بعد از اینکه یه لباس مناسب پوشیدم بیرون رفتم .

هوپ-خب فیلیکس تعریف کن کجا بودی ؟

فیلیکس-هیونگ اصلا نگم واست ... وقتی خاله فوت کرد منو مامانم یه مدت رفتیم استرالیا زادگاهم . بعدش من اونجا مشغول یه کار کوچیک شدم و با هیونجین اشنا شدم . اون فوقالعادس .

هیونجین با لبخند خاصی به فیلیکس نگاه کرد و فیلیکسم سرشو پایین انداخت .

نگاهی به هوپ کردم که چجوری با علاقه به اونا نگاه میکرد .

انگار که نگاهای منو رو خودش حس کرد چونکه سرشو سمتم برگردوند و اونم به من نگاه کرد .

گوشه لبمو تکونی دادم .

یکم بعدش اونا رفتن .

هوپ-هنوزم مثل بچگیاشه واقعا من هیچ تغی ...

حرفش با پیچیدن یهویی من بهش نیمه کاره موند .

-هوپ ... واقعا روزای سختیو میگذرونم . لطفا نرو ... لطفا پیشم باش ...

بغض خفه ای ته حرفام بود .

-من هستم من برای تو همیشه هستم . تا ابد ...

قطره اشکی از چشمم چکید ...

-دوست دارم ....

خیلی اروم زمزمه کردم . تقریبا مطمعن بودم که نشنیده که اروم جواب داد :

-من یه دنیا بیشتر ...

پلبخندی زدمو خودمو بیشتر بهش چسبوندم ...

.......

-چی؟

نامجون-تقریبا یک سوم کارهای شرکت رو پسند کردن .

فیلیکس لبخندی زد و اومد کنارمو دستشو روی شونم گذاشت .

-من واسه دیدن کارای اش اصلا اومدم .

لبخند خشکی زدم .

در باز شد و یونگی وارد شد ...

من چرا همش باید این بشرو میدیدم .

نگاهی به من نمیکرد . سعی کردم اهمیت ندم .

خواستم دست فیلیکسو از روی صونم بردارم که بهم یه نگاهی کرد .

یه نگاه خیلی کوتاه .

بعد از در رفت بیرون .

هوفی گفتم .

نامجون-اینا اونایین که خواستی .

از لای در لیهان صدام کرد .

به کیوتیش که چجوری از اون فضای کم بین در و دیوار سرشو بیرون اورده بود .

رفتم بیرون و دستمو با شدت کشید و برد تو اتاقش .

-یالا یالا بگو کیه ...

-اروم دختر ... پسرخالمه ...

-دروغ ... چقدر جذابه ...

-اره ...

با تعجب نگاهش کردم که با چشمای خندونش نشون میداد ازم خواسته ای داره ...

-چیکار داری ...

-میگم قربون دستت اینو بده نامجون ...

لبخندی زدمو پاکتو از دستش گرفتم.

Club HouseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora