Part 7 (V)

14 4 2
                                    

آرام-بابت این تاخیر واقعا ازتون عذر میخوام . راستش به چنتا کار باید رسیدگی میکردم و همینا اجازه نداد که من بتونم به موقع بیام ...

خبری از وی نبود . احتمالا اخراجش کرده بودن . فک کنم خیلی به پولش احتیاج داشت چون هیچوقت نمیتونم قیافه ی پر از ترسشو دفعه ی پیش فراموش کنم .(وقتی که لو رفت که سایتو باز کرده)

شوگا-خب الان کارمون چیه؟
آرام-میخوام یه قرار ملاقات بزارم . ولی نه الان ...

متعجب به هم نگاه کردیم که ادامه داد ...

آرام-نه کره ... بلکه پاریس .
من-پاریس؟؟

سری تکون داد .

آرام-من یه امتحان ازتون گرفتم و ظاهرا کساییکه وفادار نبودن و کنجکاویشون بیشتر از مغزشون عمل میکرد به سزای عملشون رسیدن . حالا که شما فعلا ثابت شده اید میتونیم کارمونو حضوری اغاز کنیم .
(هروقت کلمه ایو پر رنگ کشیدم یعنی روش تاکید داشتن)
شوگا-تا چه مدت؟
ارام-فعلا ازمایشی تا ۶ ماه بقیشو باید ببینیم چی میشه .

بهت زده نگاهش کردیم . ۶ مااااه ! خیلی زیاد بود . من نمیتونستم دوری هوپو تحمل کنم .

هایما-ما اینجا خانواده داریم نمیتونیم شیش ماه ازشون دور شیم .

ارام متفکرانه فکر کرد .

ارام-میتونید خانواده درجه اولتونم بیارید ... درجه اول ...

ایده خوبیه . خیلی وقت بود منو هوپ دلم میخواست باهم بریم سفر اروپا بریم . حتی تمرکزمونم روش بود . چی از این بهتر .

ارام-هتل ... غذا ... پوشاک و حتی تفریحتونم برنامه ریزی شده . یعنی شما نیازی به چمدون ندارید فقط با یه گوشی و سیم کارت تو فرودگاه باشید .
شوگا-یه هتل؟
ارام-نگران نباشید هتل به قدری بزرگ هست که بشه همگی باهم زندگی کنن .

نگاهی بهم انداختیم .

ارام-فقط از همراهای درجه اولتون یک نفرو میتونید بیارید . از من میشنوید پدرمادرتونو ازهم جدا نکنید و خودتون تنها بیاید . مگر خواهر یا برادری داشتید بیارید چون تحملش سخته . خصوصا شمایی که فکر میکنم تاحالا دور از خانواده نبودید .

در هر صورت فرقی به حال من نمیکرد چون من تو کل دنیام فقط یه هوپو داشتم . ولی لیهان چی؟ من باید به قضیه اون رسیدگی میکردم .

ارام-شما یک هفته فرصت دارید . تو این یک هفته یه کار کوچیک دیگه هست که باید انلاین برای من انجامش بدید .

بعد با لبخند خبیثی ادامه داد :

-مواظب باشید گیر تله های من نیوفتید .

و بعد رفت . تو چهره ی هایما ترسو میشد دید ولی چهره شوگا خالی از احساسات بود . وای که چقدر با موهای مشکیش با اون هودی مشکی و عینکی که فریمش مشکی بود تیپ قشنگی زده بود .

از کلاب بیرون اومدیم . تصمیم گرفتم قضیه رو با هوپ در میون بزارم ولی چون میدونستم تو کلابشه ترجیح دادم اول یکم به کار سایتی که ارام داده بود برسم .

________________

یک ساعتی میشد کار کرده بودم و تقریبا از درد گردن درد و کمردرد داشتم فلج میشدم . خستگیو تو چشمای شوگا و هایماهم میتونستم واضحا ببینم .

شوگا-قصدتون اینه کیو بیارید ؟
من-من قصد دارم برادرمو بیارم اخه فقط همونو دارم .
هایما-من ... منم .... منم میخوام برادرمو بیارم ...
شوگا-منم یه خواهر دارم . باحال میشه .

سری تکون دادم . لعنتی صدای مردونه و جذابش ادمو مست خودش میکرد . ولی نه اش سنگین باش نباید نگاهش کنی .

-شوگر تایجی ...

با صدای کلفتش که اسممو به زبون اورد سرمو بالا گرفتمو تو اون دوتا تیله ی مشکی نگاه کردم . سعی کردم کاملا عادی باشم ولی قلبم به شدت به قفسه سینم میکوبید . من چم شده ؟

شوگا-چرا شوگر تایجی؟

آب دهنمو قورت دادم و با نفس عمیقی که همراهش مقدار زیادی شجاعت و اعتماد به نفس بود ادامه دادم ...

-من معنی اسمم یعنی اسم واقعیم دورادور به شکر نزدیکه (بچه ها اسم اصلی خود نویسنده به شکر نزدیکه و نه اسم مستعار اشلی ولی تو داستان برای اینکه قشنگیش خراب نشه من اینطوری مینویسم) و تایجی هم مخفف چیزاییه که من تو دنیا خیلی دوست دارم .

انگشت اشارشو روی چونش اروم حرکت داد و به یه نقطه نگاه کرد . چشماشو یکم ریز کرد و ادامه داد :

-مثلا ؟
من-آقای شوگا هنوز خیلی زوده اینارو بفهمید .

تک خنده ای کرد .

من-تو چرا اسمت شوگاس؟
-دوسش داشتم .
-نبابا ... من یساعت توضیح دادم خو ...

بهم نگاه کرد و با لبخندی ادامه داد :

-اوکی ... شوگا تقریبا به کسی میگن که یه سمت خاصی تو بسکتبال داره .
-چی؟
-دیگه بقیشو هنوز خیلی زوده بفهمید خانم تایجی .
من-هایما تو چی؟
هایما(کوتاه و مختصر) : اسم یکی از دوستای مامانم بود .

منتظر نگاهش کردم . میخواستم ادامشو بگه . وقتی متوجه نگاهای خیره ی ما شد ادامه داد :

-هنوز خیلی زوده که بقیشو بفهمید مگه نه ؟

بعد چشمکی زد و با یه لبخند سرشو پایین برد . الحق که خنده های زیبایی داشت .

بعد از به خونه رسیدن هوپ ازشون خدافظی کردمو سمتش رفتم . برخلاف انرژی که داشتم وقتی هوپو انقدر عصبانی دیدم زبونم بند اومد .

با عصبانیت کتشو دراورد و با شدت روی مبل پرت کرد و از توی یخچال اب برداشت . میتونم به جرعت بگم یه بطری کاملو تموم کرد . بعدشم بی توجه به من با طعنه ای نسبتا سنگین ازم رد شد و جلوی تلویزیون نشست .

بیخیال اش فردام میتونی بهش بگی . ازش بپرسم چرا ناراحته ؟ نه معلومه که نه . ولی خب اون داداشمه دلم نمیخواد همینجوری نگاش کنم . دلت که نمیخواد به جای کسی که ازش ناراحته تورو بفاک بده مگه نه .

خنده ی ارومی کردم و با این فکر که بهتره همچین موضوعیو فردا بگم به سمت اتاقم رفتم ، گوشیمو تو دستم گرفتم .

تو اکسپلور میچرخیدم که چشم به یه نوشیدنی افتاد . این عالی بود میدونستم الان مثل اب رو اتیش به هوپ میچسبه ...

Club HouseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora