part 1⊰

24.4K 1.4K 25
                                    


قبل از هرچیزی من یه توضیح کوتاه بدم:

این یه داستان با روند آروم و پر از جزئیاته
اولین قلم منه که قراره اینجا آپ بشه و کاملا دلی نوشتمش..
چون تهکوک برای من فقط یه شیپ نیست.
من با این دونفر زندگی میکنم.
ممنون که میخونیدش،امیدوارم دوسش داشته باشید💕

"Home"

با پخش شدن صدای ضبط شده زن که اعلام میکرد به پارکینگ رسیده منتظر موند در های اسانسور باز بشن.
آروم بیرون رفت و اجازه داد باد سرد میون موهاش با شتاب برقصه و به صورتش شلاق بزنه. سمت ماشینش قدم برداشت و با لمس حسگر لمسی ریموت، قفل ماشین باز شد. با خونسردی همیشگی ای که توی حرکاتش بود کتشو در اورد و بی اهمیت روی صندلی کنارش انداخت و آروم پشت فرمون نشست.نفس عمیقی از بوی خنک داخل ماشین کشید و در حالی که کراواتشو شل میکرد ماشین و روشن کرد.

نگهبان با دیدن ماشینش ریموت کرکره رو زد.

منتظر نموند کامل کرکره بالا کشیده بشه،پاشو روی پدال گاز فشار داد و سقف ماشین با فاصله میلی متری از زیر کرکره رد شد!

نگهبان بیچاره که هر بار با این حرکت رئیسش از استرس برخورد کرکره با سقف ماشین نفسشو حبس میکرد،سرشو تکون داد و برگشت داخل اتاق نگهبانی.

اما خارج از فضای پارکینگ،تهیونگ ترمز کرده بود و با تعجب و اخم های درهمش به مشاور پدرش و سه تا ماشین پشت سرش که احتمالا هرکدوم دو سرنشین داشتن نگاه میکرد.
در ماشینو باز کرد و پیاده شد،عصبانی از بادی که موهاشو بهم میریخت و باعث میشد مث تیغ تو چشاش فرو برن و جلوی دیدشو میگرفت غرید
_چی باعث شده اینجا باشی و جلوی خروجی پارکینگ و ببندی یون؟
مشاور هیکلی درحالی که بیسیم داخل گوششو چک میکرد به سمتش حرکت کرد
_متاسفم تهیونگ شی،شرایط اضطراری ای پیش اومده و ما برای امنیت شما اینجاییم
اخم هاش بیشتر تو هم رفت و عصبی بین موهاش چنگ زد و عقب هلشون داد تا از جلوی چشاش کنار برن
_چه شرایطی؟
_اینجا جای مناسبی نیست،لطفا همراه من بیاید.
تا رسیدن به عمارت توی راه بهتون توضیح میدم.

نفسشو کلافه بیرون داد.
میدونست حتما اتفاق جدی ای افتاده بود که مشاور پدرش با سه تا ماشین اومده سراغش!
سری برای افکار خودش تکون داد و خم شد بشینه که یون بازوشو گرفت
_همراه من بیاید قربان،ماشینو یکی از بچه ها میاره
آروم بازوشو از دست های مرد هیکلی جدا کرد،خم شد با برداشتن کت و گوشیش از ماشین فاصله گرفت و خشک پرسید
_تو کدوم ماشین بشیم؟
یون با اشاره سر به یکی از بادیگاردا بهش فهموند بیاد و پشت فرمون ماشین تهیونگ بشینه و دست دراز کرد و به بنز مشکی ای که بین دو ماشین دیگه پارک شده بود اشاره کرد
_اون ماشین قربان.
چنگ دیگه ای به موهاش زد و صبر کرد یکی دیگه از بادیگاردا ک کنار در عقب ایستاده بود درو براش باز کنه و بی حوصله و با سری که از شدت افکار مختلفش داشت درد میگرفت خودشو روی صندلی عقب پرت کرد.
گردنشو خم کرد عقب و چشاشو خسته و خلافه بست.
یون برای امنیتش اینجا بود و پدرش دستورشو داده بود.
و این؛خبر از یه اتفاق مهم میداد.
از طرف شرکت که نمیتونست باشه،چون اگه چیزی شرکت و تهدید میکرد اول از همه خودش باخبر میشد و با وجود سخت گیری هایی که وکیلش نامجون روی شرکت داشت این احتمال به صفر میرسید.
پس مسئله به خودش یا خانواده اشون مربوط میشد
شایدم به کار پدرش؟
اون یه تاجر به نام توی کشور بود و فعالیت ها و تجارت های سودآورش برای کشور باعث شده بود تقریبا یکی از افراد مشهور به حساب بیاد و خودش هم به دلیل مدیرت شعبه اصلی شرکت و فروشگاه های زنجیره ای پدرش شناخته شده بود.
پس طبیعی بود گاهی چیزی تهدیدشون کنه.
با حرکت ماشین رشته افکارش پاره شد و آروم چشماشو باز کرد.
یون صندلی جلوش نشسته بود داشت تو بیسیمش چیزی زمزمه میکرد.
شقیقه دردناکشو ماساژ داد و آروم گفت
_منتظر توضیحم یون.
مشاور پدرش بعد از هشدار دادن به بادیگارد پشت فرمون بابت با دقت روندن ماشین ،
برگشت سمت تهیونگ و با حوصله پرسید
_قربان شما با موئسسه ای به نام(..) همکاری دارید؟
یکی از ابروهاش ناگهان بالا پرید.
_چرا میپرسی؟
_پس همکاری دارید.
نچی کرد سرشو تکون داد،فضای ماشین خفه بود،بیشتر کراواتشو شل کرد
_همکاری ندارم،حمایت های شخصی دارم و ربطی به شرکت نداره.
مشاور با حوصله گوش کرد و لباشو زبون کشید
_درسته،و اون موئسسه برای حمایت از زوج های lgbt بنا شده.اینطور نیست؟
تهیونگ حالا دوهزاریش افتاده بود.
پس موضوع این بود
_مشکلی داره؟
مشاور مبهوت از خونسردی پسر رئیسش لب باز کرد
_قربان!؟یعنی شما متوجه این موضوع بودید و حمایتشون کردید؟شما نمیدونید چقدر میون مردم و دولت شناخته شده اید؟
تهیونگ بی حوصله،کلافه و کمی اعصبی دکمه دوم پیرهنش و باز کرد
_اینا همه چه ربطی بهم داشت؟من به طور شخصی از حساب خودم کمک های مالی و مادی برای اون موئسسه دارم و فکر نمیکنم موضوع خاصی باشه.
مشاور سر تکون داد
_در نظر شما موضوع خاصی نیست قربان ولی خبر کمک ها و حمایت های شما لو رفته،چطوری و از طرف کی رو فعلا نمیدونم.
در ضمن شما با هیچ دختری قرار نمیزارید و همه اینا باعث به وجود اومدن یه شایعه شده..
تهیونگ بی صدا نگاهش کرد،پس ادامه داد.
_توی شبکه های اجتمایی پخش شده که شما...که شما
تهیونگ تکیه داد و دوباره شقیقه اشو ماساژ داد.
_من گی ام.
نفس مشاور حبس شد.
بی توجه ادامه داد.
_چون با کسی قرار نمیزارمو به یه موئسسه که حمایت کننده خانواده lgbt کمک میکنم شایعه شده گی ام؟
یون بی صدا سرتکون داد
تهیونگ پوزخند با صدایی زد
_بخاطر همین تا دم شرکت قشون کشی کردید و با این همه بادیگارد دارم برمیگردم عمارت؟
یون دوباره سر تکون داد.
_بقیش؟
_بقیه نداره قربان،بعد از مطرح شدن این شایعه تو اخبار، رئیس کیم دستور دادن شمارو با امنیت کامل به خونه برسونیم و فعلا تصمیمی نگرفتن و شایعه همه جا پخش شده.
حتی دم عمارت خبرنگار ها جمع شدن،همه منتظر تکذیب یا
مکثی کرد و به آرومی نگاهشو به چشمای تهیونگ داد.
_تکذیب یا تایید این موضوع هستن..

✧HOME✧Where stories live. Discover now