part 5 ⊰

9.6K 1.2K 110
                                    

_جونگکوک؟

صدای جیمین توی گوشش پیچید و جونکگوگ بالاخره حواسشو از اسفالت زیر پاش به فرد پشت خط داد.

_کجایی جیمین..

آروم گفت و بلافاصله صدای نگران دوستش بلند شد.

_خونه.چته کوک؟حالت خوبه؟

_خوبم.میایی بریم بیرون یا من بیام خونتون؟

کنار چراغ قرمز متوقف شد و منتظر موند سبز شه.

_کجا بیام؟

لبخندی به جیمین پشت گوشی زد.همین که میفهمید کوک بهش نیاز داره خودش و بهش میرسوند.

_کافه سنیور..

با سبز شدن چراغ عابر پیاده،چهار راهو رد کرد سمت مقصد مورد نظرش راه رفتاد.

_یک ساعت دیگه اونجام.

و تماس قطع شد.

وسط زمستون بودن و چیزی تا کریسمس نمونده بود.
هوای سئول هم مثل دلِ پسرکِ بوکسور گرفته بود و ممکن بود هرلحظه بارونی بشه.

جونگکوک از دید بقیه یه پسر قوی با کلی عضله بود.
ولی اونا فقط ظاهر و میدیدن.در واقع پشت اون همه عضله و تتو یه دل کوچیک بود.یه قلب پاک و یه روح ضعیف.

روحی که محبت ندیده بود.نیاز هاش سرکوب شده بودن و شکننده بود.
روحی که بارها کشته شده بود ولی جونگکوک بازم مقاوم بود.

اما بالاخره یه روز میشکست.!
خودش مطمئن بود که یه روز بالاخره میشکنه،میوفته و دیگه نمیتونه پاشه..

به کافه رسیده بود.داخل رفت و به دختر پشت پیشخوان لبخند زد.

اینجا پاتوق خودش و جیمین بود و مشتری ثابت حساب میشدن.

چه ریونگ با دیدنش سمتش دویید و با کلی سر و صدا پرید بغلش و از گردنش آویزون شد.

_جــــونگو اینجاست!!

دختر جوون با ذوق داد زد و محکم تر به پسر چسبید.

جونگکوک از حرکات بامزه چه ریونگ خنده اش گرفته بود.

یکم خم شد و کمر دختر و گرفت و از شکستن گردنش جلو گیری کرد!

_چطوری باریستا کوچولو.

دختر بالاخره از بغلش بیرون اومد. با لب هایی که میخندید اخم بامزه ای کرد.

_چندبار بگم من کوچولو نیستـــم!!

_اوه مطمئنی؟ پس چرا از جیمین هم کوتاه تری؟

جونگوک با خباثت گفت و از مشت کوچیک و ظریف چه ریونگ جاخالی داد‌.

_به جیمین میگم که قدشو مسخره کردی!!

جونگکوک همینطور که سمت گوشه ای ترین قسمت کافه ومیز همیشگی میرفت شونه ای برای دختر پشت سرش بالا انداخت و پشت میز روی صندلی های چوبی جا گرفت.

✧HOME✧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora