بعضی مسئله ها یا آدما در عین ناباور بودن زیبا هستن.
و همین باعث میشه اون زیبایی،به یه زیبایی خاص تبدیل بشه.
زیبایی خاصی که کم کم چشم برداشتن ازش سخته!دقیقا مثل جونگکوکی که جلوی چشم هاش بود و با سختگیری سر پسر نوجوون روبه روش داد میزد چرا بدنش و گرم نکرده..
تهیونگ فکر میکرد پسر کوچیکتر فقط یه بوکسور ساده اس که
ته تهش کمک مربی؛ یه باشگاه و میچرخونه
ولی طی دو ساعت گذشته خیلی چیزا فهمیده بود که مایل ها با تصورات خودش تفاوت داشت.یکی از اون چیزا رزمی کار بودن جونگکوک بود.
رشته ورزشی پایه جونگ کوک تکواندوعه و بوکس رو بخاطر علاقه اش شروع کرده و داره تلاش میکنه اون رو هم حرفه ای ادامه بده.
دقیقا ده دقیقه بعد از ناهار خوردشون تلفن همراه پسر کوچیک تر زنگ خورد و همش چند ثانیه طول کشید تا بعد از شنیدن حرف های سر مربیش به هم بریزه و تهیونگ رو کنجکاو کنه.
*فلش بک(خونه تهیونگ)
_چیشده؟
تهیونگ با دیدن بلند شدن یهویی پسر از پشت میز و حرکتش
سمت در پرسید و دنبال رفت.+یکی ار بچه های باشگاه تو گروه نوجوانان مسابقه داره
مربی با بچه های گروه جوانان رفته
الان اون تنهاس،بدون کوچ و مربی!
و احتمالا حتی بدنش و گرم نکرده چه برسه به تمرین.
باید برم پیشش.و تند تند سعی کرد بند بوت هاشو ببنده.
_صبر کن بپوشم،میرسونمت.
کوک سرشو به معنی نه تکون داد.
+نمیخواد..تاکسی میگیرم.
تهیونگ محکم نفسش و فوت کرد.
از بازوی پسر گرفت و محکم برشگردوند سمت خودش._اینجا تاکسی گیر نمیاد..گفتم میرسونمت!
دست ازادشو دراز کرد و سوییچش رو از جا کلیدی جدا کرد.
_تو برو بشین تو ماشین منم بپوشم میام. پارکینگ g2 پلاک 51
بالاخره بازوش رو ول کرد و به معنی زود باش زد رو شونه اش و خودش سمت پله ها چرخید
درواقع برجی که توش زندگی میکرد تاکسی سرویس مخصوص داست ولی میخواست خودش پسر رو برسونه و اون مسابقه رو ببینه!
*پایان فلش بک
حالا توی یکی از باشگاه های بزرگ سئول بودن.
کوک لباس هاش و عوض کرده بود و با پوشیدن گرم کن ورزشی و یه تیشرت جذب عضله هاش رو به نمایش گذاشته بود.
به محض ورودشون پسر نوجوونی که تهیونگ حالا فهمیده بود اسمش مینگهوعه خودش رو توی بغل جونگکوک پرت و شروع به حرف زدن در مورد ترس و استرسش کرد.
YOU ARE READING
✧HOME✧
Fanfictionوضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش داشت تمام نورون های عصبی خانواده رو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد.. انگار ک متوجههِ ماجرای پیش اومده نش...