نفس بلند مرد توی فضای تاریک اتاق پیچید.
جونگکوک هنوز تو شوک رفتار عجیب دختر بود و نمیتونست بفهمه چرا اونطور دیوانه وار جیغ میزد..
نگاهی به همسرش کرد که گردنش و خم کرده و دوتا دستش رو پشت گردنش قلاب کرده و یجورایی سرش و بیم بازوهاش گرفته بود و نفس های بلند و عمیق میکشید.
پسر کوچیکتر از فکر این که احتمالا عصبانیه یه قدم پر تردید جلو رفت تا توضیح بده.
تهیونگ زودتر حرکت کرد و دید که که پسر هم قصد داره سمتش بیاد.
_بشین کوک..میخوام حرف بزنیم..
جونگکوک تا حدودی هول کرده و هنوزم شوکه بود.
+آخه تهیــ...
_هیسسس..بشین عزیزم حرف میرنیم.
بازوی پرش رو گرفت و کشید تا رو تخت بنشونش.
از آروم نشست همسرش که مطمئن شد برگشت و صندلی جلوی آیینه رو کشید و جایی مقابل زانو های جونگکوک گذاشت.
خودش رو روی صندلی رها کرد و برعکس پسر کوچیکتر پاهاش رو از هم به مقدار قابل توجهی فاصله داد.
جوری که پاهای جونگکوک بین دوتا پای خودش بود.
+تهیونگ..ما میتونیم بعدا هم حرف بزنیم..من..من قول میدم همه چیو کامل برات توضیح بدم.
ولی بیا الان بریم دنبالشون شاید جنی..شاید...مدیر عامل جوان آشفته تر از پسر بود و باید خودش رو کنترل میکرد تا بتونه شرایط رو هم کنترل کنه.
باید توضیح میداد و این دندون پوسیده لعمتی و مینداخت دور.
پس بین حرفش پرید و سعی کرد از یه جایی شروع کنه
_عزیزدلم..اصلا برام مهم نیست چی به سر اون دختره هرزه میاد..لطفا بیخیالش شو چون الان حرف مهمی باهات دارم!
چشمای گرد و شفاف پسر زیر نور ماه بود و نور ماه رو قشنگ تر انعکاس میداد.
برق میزدن و تیله های مشکیش ماه رو توی خودشون داشتن.
همه چیز اون چشم ها قشنگ بود به جز رنگ ترس توشون که حالا کمی دلخوری هم چاشنی داشت.
+اینطوری حرف نزن..هرچیم باشه حق نداری از این لفظ استفاده کنی!!
تهیونگ نیشخند زد..لعنتی خوش قلب!
حرف همسرش رو بی پاسخ گذاشت و تصمیم گرفت زودتر اون گذشته لعنتی رو خلاصه و با جزئیات تعریف کنه.
ولی قبلش باید میفهمید دخترک شرور چی به همسرش گفته که جونکوک رو وادر کرده به هول دادنش!
همسرش آدمی نبود که زود از کوره در بره یا به بقیه زور بازوش و نشون بده..مخصوصا یه دختر!
_جونگکوک..لطفا بهم بگو جنی چی گفت که از کوره در رفتی؟
ESTÁS LEYENDO
✧HOME✧
Fanficوضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش داشت تمام نورون های عصبی خانواده رو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد.. انگار ک متوجههِ ماجرای پیش اومده نش...