حدود نیم ساعتی میشد توی هوای سرد فوریه وقتی هنوزم ضربان قلبش و جریان خون و اکسیژنش به حالت طبیعی برنگشته بود، توی پیاده رو قدم بر میداشت و تمرکزش و روی نبض شاهرگش گذاشته بود.
دست هاش و مشت شده توی جیب هودیش قایم کرده و کلاهش رو تا روی گوش هاش کشیده بود.
عاشق این حس بود
کوفتگی بعد تمرین..بدنی که تا وقتی میرسید خونه و دوش میگرفت دماش بالا بود و مقداری بوی عرق میداد..دست و پاهایی که به بی حسی میرفتن.زندگی اصلی هر ورزشکاری هم همینه
ورزشکارا احساساتشون و با بدنشون قاطی میکنن و نشون میدن
ناراحتی،خوشحالی،عصبانیت،بیحوصلگی،هیجان،نفرت،عشق..همه اشون رو جمع میکنن توی اندام ها و عضله هاشون و با دیوانه وار ورزش کردن آزادش میکننیکی چند کیلومتر میدوه تا تخلیه بشه، یکی وزنه میزنه، اونیکی میره انقد لگ میزنه تا ساق پاهاش کبود بشه و رگ اصلی پاش بگیره
یکی هم مثل پسرک بوکسور بی وقفه مشت میزنه.ماشین تهیونگ رو به جیمین داده بود تا بره و تشک های جدیدی که برای باشگاه سفارش داده بود از باربری بگیره
چون خودش درگیر بچه های باشگاه و تمرین دادن بود پس چه کسی بهتر از فرشته نجاتش؟حالا هم قرار بود تا لوکیشنی که قرار گذاشته بود پیاده بره و ماشین رو از جیمین بگیره.
توی همین افکار غرق شده بود که صدای بوق از کنارش توجه اش و جلب کرد.
با خیال اینکه جیمین باشه سر چرخوند ولی کسی رو دید که اصلا انتظارش و نداشت.
تهیونگ بود.
اونم با یه موتور سیکلت!!با چهره ای اخمو و جدی نگاهش میکرد و موهاش بخاطر کوبش وحشیانه باد توی سر و صورتش آشفته بودن..
+ته! اینجا چیکار میکنی؟
بعد از چند لحظه یادش افتاد که بپرسه.
_اومدم سراغ تو..سوار شو.
جونگکوک از لحن خسته و سردش تا حدودی تعجب کرد ولی گذاشت پای درگیری هاش توی کار و شرکتش.
+مرسی عزیزم..من ماشینت و دادم جیمین چون باید میر..
_میدونم.
جونگکوک حین نشستن پشت موتور یه لحظه مکث کرد.
+میدونی؟..از کجا؟
_مهم نیست..
جونگکوک بی حواس سر شونه همسرش و کمی فشرد و بهش چسبید
چون سرعتشون از حد مجاز کمی بیشتر بودولی اونقدری خسته شده بود که نخواد سوال های بیشتری بپرسه یا بشینه رفتار عجیب مرد و بررسی کنه.
فقط گونه اش و به شونه تهیونگ تکیه داد و دستاش و محکم تر دورش پیچید.
![](https://img.wattpad.com/cover/300903035-288-k441345.jpg)
YOU ARE READING
✧HOME✧
Fanfictionوضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش داشت تمام نورون های عصبی خانواده رو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد.. انگار ک متوجههِ ماجرای پیش اومده نش...