1

817 144 6
                                    

تا حالا شده حس کنید گذشته برگشته تا تسخیر تون کنه؟ شده حس کنید احساسات هیچوقت از بین نمیرن؟ شده حس کنید چیزی که فکر می‌کردید واقعیه، واقعی نیست؟

منم همینطور. همونطور که توی آغوشمه، میتونم حس کنم که دارم دیوونه میشم.

مجبور نبود دروغ بگه، مجبور نبود نجاتم بده. پس چرا؟!

قبل از اینکه زندگیم توی تاریکی مطلق فرو بره، این تنها چیزی بود که بهش فکر میکردم.

صبح روز یکشنبه، اول ژانویه 2021

"سال نو مبارک!"

سال جديد و کنار هم جشن گرفتیم. سالی که گذشت فوق العاده بود.

بعد از برگشت من و هوسوک، همگی به یه خانواده تبدیل شدیم. انگار که از اول همه چیز خوب بود.

با لبخند نوشیدنی مون و بالا بردیم و امید توی دلم جرقه زد.

امیدوارم سال فوق العاده ای باشه؛ قطعا کنار اون میشه. و به هوسوک نگاه کردم و لبخند زدم.

"همه چیز خوبه؟" سرمو تکون دادم و یه جرعه از نوشیدنیم خوردم. "به نظرت قرار نیست بعضيا امروز صلح کنن؟"

هوسوک هومی کرد و اتاق و با چشماش بررسی کرد، "احتمال  زیاد کوکی و جیمین." گنگ نگاهش کردم.

"مگه از هم متنفر نیستن؟" هوسوک سرشو تکون داد، "بعضی وقتا، تنفر شکل دیگه ای از عشقه"

چند وقت پیش رابطه سه نفرشون از هم پاشید. بخاطر یسری مسائل، جونگکوک و جیمین با هم بحث کردن و این وسط ته مجبور به انتخاب یه طرف بود.

ته هم با عصبانیت سرشون داد زد که اگه همدیگه رو دوست نداشته باشن، اونم دیگه قرار نیست دوسشون داشته باشه.

یه جورایی بچه‌گونه اس ولی قابل درکه. چجوری ازش انتظار دارن یکیشون و انتخاب کنه، وقتی هردوشون معشوقه‌هاش هستن؟

عین این میمونه که ازت بخوان یکی از دست هاتو انتخاب کنی، بچ من دوتاشون و لازم دارم!

"فکر کنم حق با تو باشه، همه مون می‌دونیم جیمین عاشق این بود که سر به سر کوکی بذاره." هوسوک خندید و سرشو تکون داد.

"بود؟ چرا فعل گذشته؟" پشت سرمون و نگاه کردیم و با جین روبه‌رو شدیم.

"هی هیونگ.  داریم درباره جیمین و کوکی حرف میزنیم."  سرشو تکون داد و آهی کشید، "هوم."

مارگاریتا شو برداشت و یه جرعه ازش نوشید، "آره، دیگه خودشون و جمع کردن." با تعجب نگاهش کردیم.

"منظورت چیه؟" با دستش به پشتمون اشاره کرد و ما با نگاهمون دنبالش کردیم، "فکر کردم خبر دارید، آخه شما باهاشون زیاد حرف میزنید. رفتن تو کار هم. "

گنگ به هوسوک نگاه کردم و اون خندید. "میدونستم! پولم کو؟!" بهش چشم غره ای رفتم و بیست دلار از جیبم درآوردم.

به سمت جین برگشت و دستشو دراز کرد. جین آهی کشید و چهل دلار بهش داد.

با شوک سر جام ایستادم. "چیه؟ فکر کردی فقط خودت شرط می‌بندی؟ اوه پسر عاشقشم. " و خندید و یه جرعه دیگه از مارگاریتاش نوشید.

"نگران نباش هانی، کل شصت دلار و خرج خودم می‌کنم." چشمامو گردوندم، "شوخی کردم همه اش برای دارلینگ‌مه."

خندید و ‌سعی کرد لپ مو بکشه. "جین، تو نباید الان پیش بچه باشی؟"

دستشو بی حوصله تکون داد، "نه، جون حواسش..." چشماش گرد شد.

"شت! بچه دست جونه!!" داشت میرفت که وسط راه برگشت و نوشیدنی شو قاپید.

هوسوک بهم نگاه کرد، "احتمالا الان خونه رو با خاک یکسان کردن." خندیدم، "قطعا، انقدر که جون دست و پا چلفتیه."

جین و نامجون پنج ماهی میشه که یه بچه رو به سرپرستی  گرفتن. اسمش سوبینه و خیلی دوسش دارن.

البته که سگ ها هم دوسش دارن. سوبین یه پسر نه ساله‌ی پررو و بامزه اس. یه جوری به نامجون می‌چسبه که انگار دوستشه، نه باباش.

"اوه نه!" به هوسوک نگاه کردم، "چیه؟ چی شده؟" سرشو تکون داد، "ظاهرا ته دعوت و قبول کرد."

با تعجب نگاهش کردم و اون با دستش بهشون اشاره کرد. خدای من! شبیه یه تریسام واقعی بود.

ته چرا!! حداقل تو این خونه لعنتی نه! "ته! گمشید یه جای دیگه!" انگشت وسط شو به سمتم نشونه گرفت و جیمین سریع معذرت خواهی کرد و بلند شون کرد.

سرمو تکون دادم. چه شروع خوبی برای سال جديد!

.............................................................

هایییی! امیدوارم همه خوب باشید ^ ^
دو هفته ای هست که سرم شلوغ نیست، ولی یکم گشادم و تا الان طول کشید که خودمو جمع کنم😂😂

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو💜

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now