هوسوک:از روزی که از اونجا پرت شدم بیرون، یه لحظه آروم و قرار نداشتم.
چطور میتونم انقد احمق باشم.
چطور تونستم بذارم تا دیدن اون پیش بره!
چه اشتباهی کردم؟ چه خطایی کردم؟
چجوری یونگی و پيدا کرد؟ اصلا منطقی نیست. اصلا نباید میدونست من زنده ام.
دستمو تو موهام فرو کردم و سعی کردم آروم باشم.
چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ انگار از قبل قوی تر شده.
نه هوسوک تو قوی تری. حتی اگه نباشی، واسه یونگی هرکاری میکنی، اگه لازم باشه میمیری.
باید یه راهی پیدا کنم وگرنه یونگی...میمیره.
نه!
عکس جلوی دستمو پرت کردم و به هزار تیکه تقسیم شد.
گوشی، کلید، کیف پول و ژاکت مو برداشتم و به سمت خونه جین حرکت کردم.
اون میتونه کمکم کنه، نه؟!
با عجله به در ضربه زدم.
"هی هوسوک، چه خبر....." کنارش زدم و وارد خونه شدم.
"هی چی شده؟" با دیدنم صورتش تو هم رفت.
"نه، نه! جسد شو پیدا کردی؟! نمیخوام باور کنم!" چشمام گرد شد.
داشت میزد زیر گریه که تکونش دادم، "نه احمق."
بهم نگاه کرد، "پس چی؟" آه کشيدم، "بدتر از پیدا کردن جسدشه."
جین بهم چشم غره رفت، "چی بدتر از این میتونه باشه."
دستامو مشت کردم، "بدن شو پیدا نمیکنیم....چون دست یکیه."
جین متوقف شد.
"منظورت چیه؟" دوباره بهش نگاه کردم، "اون برگشته."
گیج نگاهم کرد، "منظورت چیه؟"
"جین...."
بهم خیره شد، "اون برگشته..."
نمیدونم تو چشمام چی دید که افتاد روی کاناپه، "نه!"
"نه!" پلک مو رو هم فشار دادم، واکنش منم اولش مثل جین بود.
"یونگی دست اونه؟!" تاییدش کردم.
جین شروع کرد به قدم زدن.
"فاک"
بیحرکت مونده بودم، "چند وقته؟" چیزی نگفتم.
"چند وقته!" آهی کشیدم، "شاید یک یا سه ماه." بهم خیره شد، "یا سه ماه!!"
"فاک، فاک، فاک، فاک."
نشستم و سعی کردم نفس بکشم.
"میدونم زنده اس." جین بهم نگاه کرد، "چجوری؟"
علامت پیوند و نشونش دادم.
"پیوند تو باهاش تکمیل نکردی."
"هوسوک چرا...."
نمیتونستم بهش نگاه کنم، "من...من..."
"نمیتونم اینکارو بکنم...فقط...نمیتونم."
جین نشست و دستشو روی کمرم گذاشت.
"مجبوری، داری میکشیش." سرمو تکون دادم.
"میدونم...ولی اونقدر هم بد نیست...خودت میدونی."
جین آهی کشید، "بهش نگفتی." تایید کردم.
جین سرشو تکون داد، "پس برای همین عصبانیه، اون بهش قضیه رو گفته."
"بهت اعتماد نمیکنه هوسوک." سکوت کردم.
"میدونم..."
"اینجوری نمیتونیم نجاتش بدیم، بیا نقشه بکشیم."
.................................................
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
ESTÁS LEYENDO
Unbreakable Bond | Sope
Fanficفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...