با اینکه یکسال از اون اتفاقات وحشتناک میگذره، چیزی تغییر چندانی نکرده. خونه مون هنوز مثل قبله و فقط چندتا از وسایل عوض شدن. شب هایی که کنار هم فیلم میدیدیم هم هنوز سر جاشه.
حتی تو فکرشیم که یه گربه بخریم، چون وقت هایی که ناپدید میشه واقعا تنها میشم. هیچوقت بهم نمیگه کجا میره ولی بهش اعتماد دارم.
اما اینکه بهش اعتماد دارم به این معنی نیست که نگران نمیشم، به اون اعتماد دارم ولی به افکارم نه.
بعد از مهمونی طولانی جین وارد خونه شدیم.
"خسته شدم!" خودمو روی کاناپه پرت کردم و هوسوک با خنده درو بست.
"جین و نامجون کنار هم فوقالعاده ان، ولی جون چجوری میتونه کل روز با جین کنار بیاد؟! دیوونه کننده اس. "
هوسوک فقط سرشو تکون داد و کنارم زانو زد و شروع به درآوردن کفشم کرد.
"به نظرم عشق همینه، حتی وقتی اون فرد دیوونه ات میکنه، بازم تو قلبت جا داره."
آهی کشیدم و به سقف خیره شدم. دست هامو بالا بردم و هوسوک گنگ نگاهم کرد.
"هوممم، فهمیدم." لبخند زد و به سمتم خم شد، فورا دستمو دور گردنش حلقه کردم و اون بلندم کرد.
"حس میکنم با اینکه بهم نزدیک تر شدیم، یه چیزی داره از هم دورمون میکنه." هوسوک با نگرانی نگاهم کرد و من با لبخند سرمو تکون دادم.
"منظورم اینه که خیلی دلتنگت میشم و وقتی بغلم میکنی، حس میکنم چیزی که گم کرده بودم پیدا شده."
هوسوک پیشونی مو بوسید و درحالی که تو بغلش بودم، کنار تخت نشست.
"شاید چون بهم وابسته شدی و خیلی دوسم داری." خندید و من با لبخند چشمامو گردوندم.
"شاید حق با تو باشه، خیلی دوست دارم. فقط نمیخوام از دستت بدم." محکمتر تو آغوشش فشردم.
"هیچوقت از دستم نميدی. من عاشقتم، هیچکس نمیتونه اینو عوض کنه."
"درسته، چون بهم پیوند خوردیم." همه چیز تو سکوت فرو رفت و یه وقفه طولانی ایجاد شد.
شاید همه اش افکار مزاحم خودمه، شاید زیادی نگرانم.
ولی واقعا وقفه طولانی بود. "آره، چون بهم پیوند خوردیم."
با اینکه حرفاش کمکم کرد و باعث شد خوشحال بشم، یه چیزی درباره اش عجیب بود.
.......................................................
خب حالا که سعی میکنم زود زود آپ کنم، شما هم یکم به بوک توجه کنید و ووت و کامنت بذارید.
واقعا دوست ندارم اینجوری باشه که برای پارت های بعد شرط بذارم و اینکارم نمیکنم، ولی این دلیل نمیشه انقد ایگنورش کنید، نه؟!لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...