هوسوک با دستاش پهلومو گرفت، ناخن هاش رشد کردن و وارد بدنم شدن و از درد آه کشيدم.
به چشمای قرمز هوسوک نگاه کردم، "فاک خیلی هاتی" لبخند زد، "توام همینطور بیبی" با گاز گرفتن گردنش، چشمای منم به بنفش تغییر رنگ داد.
با سرعت بیشتری داخلم حرکت کرد، "فاک" ناله کرد و من از درد جیغ زدم.
"ادامه بده " سرشو تکون داد و من بلند ناله کردم.
ناخن هامو روی کمرش کشيدم و سعی کردم درست بشینم، "همونجا هوسوک فاک" آه کشيدم.
"چرا تکون خوردی؟" و محکم روی تخت انداختم. صورتمو تو بالشت فشار دادم که تو گوشم زمزمه کرد، "حالا پسر خوبی باش و کمرتو بلند کن."
کاری که میخواست و کردم و به پهلوم چنگ زد. عضوش مرتب داخلم حرکت میکرد و ناله میکردم.
"خوبه سوییت هارت؟" به چشماش نگاه کردم و آه کشيدم.
حتی نمیتونستم درست فکر کنم، "هوممم هوسوک داخلم کام شو." روم خم شد و گوشمو گاز گرفت.
چشمامو بستم و ناله کردم و حرکتش داخلم کند و عمیقتر شد.
سرش تو گردنم بود که همزمان با هم کام شدیم.
"فاک" سعی کردم آروم نفس بکشم و خندیدم، "به چی میخندی؟"
"خیلی این کلمه رو دوست داری." و بلند خندیدم. پوزخند زد، "هوممم"
"باید تمیز شی سوییت هارت " سرمو تکون دادم و دستامو از هم باز کردم. خندید و بغلم کرد و به سمت حموم حرکت کرد.
وان پر شد و توش دراز کشیدیم. "دوست دارم هوسوک " سرمو بوسید، "منم دوست دارم."
سکوت کرده بودیم و از وجود همدیگه لذت میبردیم.
انگشتاش تو موهام حرکت میکرد، "هی سوییت هارت" بهش نگاه کردم، "درباره پیوند یه چیزی و بهت نگفتم. "
خشکم زد، "چی؟" نفس عمیقی کشید، " چیز جدی نیست، ولی باید بهت میگفتم. البته اگه نخوای، میتونم نگم."
به سینه اش ضربه زدم، "زودباش بگو" خندید و سرمو روی سینه اش گذاشت، "اوکی اوکی...شیاطین میتونن حامله بشن، حتی اگه مرد باشن."
سریع بلند شدم، "وات!" خندید، "دوست دارم."
.........................................................خب از همه تون ممنونم که با وجود تاخیر های زیادی که داشتم، فیک و خوندید.اونایی که بعد تموم شدن فیک میخوننش هم امیدوارم دوسش داشته باشن.
این روزا درگیر چیزای زیادی مثل کار و دانشگاهم، نمیتونم مثل قبل اینجا باشم. نمیدونم که بعدا بازم فیکی و ترجمه میکنم یا نه..نمیتونم با قاطعیت حرفی بزنم چون همیشه نظرم عوض میشه 😂
از همه تون ممنونم
لاو یو💜
أنت تقرأ
Unbreakable Bond | Sope
أدب الهواةفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...