وقتی بیدار شدم تو اتاق جین بودم."لعنتی چی شده؟" تو جام نشستم و سرم تیر کشيد.
"بعد اینکه بیهوش شدی، گذاشتیمت روی تخت."
"چند ساعته بیهوشم؟" جین یه لیوان آب بهم داد.
جین نگاه شو ازم دزدید و با نگرانی به نامجون نگاه کرد.
"جین حرف بزن." لب شو گاز گرفت و نامجون
جواب داد، "یک ماهه."یک ماه...یک فاکینگ ماه. "آروم باش هوبی." لیوان و پرت کردم.
خیلی وقته تنهاش گذاشتم، تا الان باید یونگی رو
برمیگردوندم...چرا...چرا."اشکال نداره هوبی، هنوزم میتونیم طبق نقشه پیش بریم." جون تایید کرد.
"میدونیم زنده اس و جانگ وو هنوز کاری نکرده."
"هوبی؟" به جین نگاه کردم، "میتونی هر چی یادته بهمون بگی؟"
آهی کشیدم، انگار همین یه دقیقه پیش بود که بیهوش شدم.
"صداشو شنیدم، انگار دقیقا کنارم بود." چشمای جین گرد شد.
"چی گفت؟" آروم لبخند زدم.
"گفت متاسفه." جین و نامجون با نگرانی نگاهم کردن.
"حتما یه اتفاقی افتاده." تایید کردم. "سعی کرده باهات ارتباط برقرار کنه."
جین ادامه داد، "اونقدر بهت نیاز داشته که سعی کرده باهات حرف بزنه. این نشون میده تو موقعیتی قرار گرفته که کمک لازم داشته."
دستمو مشت کردم، من نتونستم کنارش باشم...
"باید سریعتر نقشه بکشیم. نمیتونم بیشتر از این منتظرش بذارم، ممکنه تو دردسر افتاده باشه."
از اتاق خارج شده بودیم و جین درحال آشپزی بود.
"اینطور که فهمیدم، امنیت اونجا خیلی بالاست. دفعه قبل چون خودش میخواست تونستی وارد بشی."
سرمو تکون دادم، "من و جین خیلی فکر کردیم که چجوری وارد بشیم."
یکم آب خوردم و جین ادامه داد، "به نظرمون باید واسه وارد شدن از نامجون استفاده کنیم."
شوکه نگاهشون کردم، "سعی کردیم یه راه دیگه پیدا کنیم، ولی بهترین راه استفاده کردن از نامجونه."
اخم کردم، "ولی خیلی خطرناکه." نامجون نگاهم کرد، "از موقعیت یونگی خطرناک تر نیست. نهایت یکم عمرم
کم میشه یا میرم بیمارستان."از نظر من اصلا نقشه خوبی نبود، "جین یه سوال دارم." با سر اشاره کرد که بپرسم.
"پیوند تو و نامجون کامله؟ اون..." جین تایید کرد.
"آره، برای همینم نقشه رو اجرا میکنیم و اون نمیمیره."
"کی شروع میکنیم؟" جین و نامجون به هم نگاه کردن.
"هرچی زودتر، بهتر."
..................................................
بلاخره داره یه اتفاق هایی میوفته
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...