تصمیم درستيه؟ اونم یه شیطانه شاید من...قبل از اینکه بتونم تماس و قطع کنم صدای مرد پخش شد."الو؟"
خب دیگه راه برگشتی ندارم.
"سلام"
یه سکوت کوتاه برقرار شد.
"آقای مین؟"
با شوک سرمو تکون دادم.
"خودمم"
"همونجایی که هستی بمون، یه ماشین میاد دنبالت. "
"از کجا میدونی من..."
قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم قطع شد.
یکم عجیبه ولی بازم میخوام باهاش برم. یه ماشین جلوم متوقف شد و یه مرد ازش بیرون اومد.
"آقای مین." درو باز کرد و منتظر موند.
به مردی که از صورتش نمیشد چیزی خوند نگاه کردم و تصمیم گرفتم سوار بشم.
در سریع بسته شد و مرد حرکت کرد.
"آقا کجا میریم؟" مرد سکوت کرد و به رانندگیش ادامه داد.
"هی؟" انگار وجود نداشتم، "تو با اون کار میکنی؟" بازم...سکوت.
کم کم داشتم نگران میشدم، شاید تصمیم درستی نبود.
اگه بخواد بکشم چی؟!
بلاخره ماشین تو سکوت مطلق متوقف شد.
مرد از ماشین خارج شد و من سر جام مونده بودم. حس میکردم به محض بیرون رفتنم قراره کشته بشم.
بعد از حدود پنج مین، مرد در و باز کرد و به بیرون راهنماییم کرد.
"سلام آقای مین. لطفا همراهم بیاید تا ببرمتون پیش ارباب." سرمو تکون دادم و دنبالش کردم.
واقعا نمیدونم چیکار کنم.
وارد یه دفتر شدم و مردی و دیدم که اون کارت و بهم داده بود.
نشسته بود و با دیدنم لبخند زد، "مین، حالت چطوره؟ خوشحالم زنگ زدی، بیا بشین. "
فقط سر جام ایستادم و اون بهم نزدیک تر شد و صورتش تغییر کرد، "همه چیز خوبه؟" لمسم کرد و چشماش تاریکتر شد.
"خوبی؟ چرا انقدر نگرانی؟" سرمو تکون دادم،"یکم ترسیدم، نمیدونم کجام و آدماتون و نمیشناسم. "
قبل اینکه دستشو برداره یه لبخند ترسناک زد، "کی جرات کرده مهمون و بترسونه؟ راننده، درسته؟! یه لحظه."
از اتاق بیرون رفت و یکم بعد صدای فریاد اومد.
درحالی که داشت دستای خونی شو پاک میکرد وارد اتاق شد.
حالا بیشتر از قبل ترسیده بودم.
"خب شروع کنیم؟"
.........................................
از اونجایی که همیشه سندروم نقش منفی داشتم، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و باید اعتراف کنم به نظرم خیلی جذابه *-*
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...