"غیرممکنه." گیج نگاهش کردم، "چشمات نباید بنفش باشه!" به سمتم حمله کرد.دستشو به عقب پیچوندم، بهش لگد زدم و با صورت افتاد روی زمین. "نمیدونم چی میگی، ولی قرار نیست بیخیال کشتنت بشم."
جانگ وو خندید و سعی کرد با بال هاش منو از خودش دور کنه. بلند شد و از زمین فاصله گرفت.
"پس بهم نشون بده." شروع کرد به پرت کردن سنگ های سنگین و بزرگ، اولیش بهم خورد ولی بقیه رو با یه ضربه خرد میکردم.
دردش خیلی کم بود. پس شیاطین اینجوری میجنگن؟! بیشتر چیزا خیلی درد نداره.
یه سنگ دیگه به سمتم پرت کرد، با سرعت حرکت کردم و گرفتمش. با همه توانم پرتش کردم، سنگ به بازوش خورد و چند تیکه شد.
وقتی چشماشو از درد باز کرد، دقیقا روبهروش بودم. هلش دادم و روی شکمش افتاد زمین.
فورا بلند شد و به سمتم پرواز کرد. سعی میکرد به پاهام آسیب بزنه و من جاخالی میدادم و به صورتش مشت میزدم.
بازومو گرفت و به سمت دیوار پرتم کرد. یکم خون سرفه کردم و سریع به سمتش هجوم بردم.
سعی میکرد به صورتم مشت بزنه و من با دستام جلوی ضربه هاشو میگرفتم. با آرنجم ضربه محکمی به دنده هاش زدم.
یکم سرفه کرد، "از جنگيدن مون خسته شدم، به هرحال که اون میمیره."
بهش نگاه کردم، "منظورت چیه؟" پوزخند زد، دستشو بالا برد و یه سنگ کوچیک و قرمز نشونم داد. گیج نگاهش کردم.
"این سنگ روح شیطانه، حالا که دست منه، اون میمیره." سنگ و تو مشتش فشار داد و به چند تیکه تقسیم شد.
چشمام گرد شد و وحشت کردم، "راهی واسه نجات دادنش هست؟" جانگ وو خندید، "شیطان بدون سنگش نمیتونه زنده بمونه." حس میکردم قلبم متوقف شده.
"یه راهی هست، ولی به هرحال بازم نمیتونی نجاتش بدی."
سکوت کردم و اون ادامه داد، "اگه میتونستی یه سنگ دیگه بهش بدی، زنده میموند." چشمام گرد شد، این....خوبه.
"پس فقط باید سنگ یه شیطان دیگه رو بهش بدم." جانگ وو سرشو تکون داد، "درسته."
بهش نگاه کردم، "پس مال تورو میگیرم."
خندید، "اوه واقعا؟" با سرعت به سمتش حمله کردم و شوکه شد.
مجبورش کردم زانو بزنه، "داری چیکار میکنی؟!" با دیدن چشمام خشکش زد.
سعی میکرد خودشو آزاد کنه. چشمام پر از شعله های بنفش شده بود و بدنم با شعله های بنفش احاطه شده بود.
"اگه قرار باشه کسی بمیره، اون تویی." با دست آزادم، بال راستشو گرفتم، "دست تو بکش!" بیحس نگاهش کردم و بال شو قطع کردم.
"لعنتی~" صداش تو کل عمارت پیچید.
"اوه...هنوز تموم نشده...سوییت هارت~"
(میخوام جیغ بزنم فاکککککککککگ)بال سمت چپ شو گرفتم و تو یه حرکت با نفرت قطعش کردم. فریادش پر از درد و وحشت بود.
ولش کرد و به خودش پیچید. "اجازه نمیدم هوسوک بمیره." سعی میکرد با دست و پا زدن درد شو کمتر کنه.
ضربه ای بهش زدم تا به پشت بیوفته. با برخورد زخمش به سنگ فرش و سنگ های خورد شده، دوباره فریاد زد.
پامو روی بدنش گذاشتم که تکون نخوره. دستمو که حالا ناخن هاش بلند شده بود، وارد قفسه سینه اش کردم.
"تکون نخور." غریدم. تو جاش خشکش زد و فقط فریاد میزد.
"ایناهاش." دستمو زیر دنده هاش حرکت دادم و سنگ و بیرون آوردم.
چشماش تاریک شده بود و به سختی نفس میکشید. آهی کشیدم و با ترحم خندیدم.
"نگران نباش، یه رازی و بهت میگم."
پامو از روش برداشتم، "اگه یه سنگ دیگه پیدا کنی، میتونی زنده بمونی."
بلند خندیدم، "البته اگه بتونی تکون بخوری!"
با ناخنم گردن شو بریدم و درحالی که خونریزی میکرد به سمت هوسوک رفتم.
........................................................
اصلا موندم چی بگم...
گلوم گرفته انقد جیغ زدم
یونگی سوج خیلی گاده
وای جانگ وو عوضی خیلی گناه داشت
فاک فاک فاککککککککووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...