7

462 131 14
                                    


اگه بگم استرس تنها چیزی بود که کل شب بیدارم نگه داشت، دروغ گفتم. داشتم دیوونه می‌شدم.

به کارت نگاه کردم، یه حسی بهم می‌گفت اون مرد می‌خواد چیز مهمی و بهم بگه. وقتی گفت بهم پیوند نخوردیم....یه چیزی تو سرم...جرقه زد؟ انگار که میدونستم راست ميگه.

ولی هوسوک همچین کاری باهام نمی‌کنه...خودشم میخواست پیوند بخوریم، میدونم. وگرنه برای چی وقتی ازش واسه انتقام گرفتن استفاده کردم، هنوزم دوستم داره؟

اما اگه واقعا پیوند نخورده باشیم.....نمیدونم چیکار کنم.

چه حسی بهم دست میده؟ شاید زیادی نگرانم، بهتر نیست از خودش بپرسم؟

حتی اگه دروغ باشه اینجوری می‌فهمم، نه؟ می‌خوام ازش بپرسم و اون بخاطر اینکه حرف یه غریبه رو باور کردم، ازم عصبانی بشه. ولی اگه حقیقت داشته باشه نمیدونم چی میشه.

یه نفس عمیق کشیدم و به ساعت نگاه کردم، هوسوک سه ساعت دیگه جلسه اش تموم میشه و امروز من کاری ندارم‌.

وقتی اومد خونه ازش می‌پرسم، همین. باید حقیقت و بفهمم.

خیلی احمقم که حرف یه غریبه رو که حتی معلوم نیست هوسوک و بشناسه یا نه، باور کردم. خیلی مسخره اس که بخاطرش انقد نگرانم.

سعی کردم با تمیز کردن خونه و غذا درست کردن خودمو سرگرم کنم. نباید با روزهای دیگه فرقی داشته باشه.

وگرنه دوباره استرس میگیرم و نمی‌تونم آروم ازش سوال کنم.

سه ساعت خیلی سریع گذشت. پشت میز غذا نشستم و اون با لبخند وارد شد.

"هی سوییت هارت." سرم و بوسید. یه بشقاب برداشت و جلوم نشست.

لعنتی. فاک فاک فاک، زودباش! باید...بگی.
"چی شده؟ چرا نمی‌خوری؟" سرمو انداختم پایین و شروع کردم به حرف زدن.

"باید حرف بزنیم. " هوسوک غذاشو کنار گذاشت و بهم نگاه کرد، "چی شده؟ همه چیز خوبه؟"

آروم سرمو تکون دادم. "یه خبری بهم رسیده." سرشو تکون داد، به چشمام خيره شد.

"گفتن که...یعنی یکی بهم گفت...لعنتی! گفت واقعا بهم پیوند نخوردیم، می‌خوام بدونم حقیقت داره یا نه."

کلمات پشت سر هم از دهنم خارج شد و منتظر جوابش شدم‌. کل خونه رو سکوت گرفته بود.

"کی بهت گفته؟" شوکه نگاهش کردم. "کی بهت گفت که..." قطرات اشک رو صورتم سرازیر شدن، "پیوند نخوردیم؟"

هوسوک بهم خیره شده بود، "کی بهت..." از سر جام بلند شدم، "ما پیوند نخوردیم؟!" هوسوک همونطور که اشک می‌ریختم بهم نگاه می‌کرد.

"یونگی ببین،  اونجوری که فکر می‌کنی نیست. من..." حرفشو قطع کردم، "تو چی؟ دوسم نداری؟ نمیخوای باهام پیوند بخوری؟ انقد ترحم انگیزم که نمیخوای کنارت باشم و بهترین کاری که میتونستی بکنی این بود که بهم دروغ بگی؟"

هوسوک بلند شد و سعی کرد بیاد سمتم، "بیبی ببین، من نمیتونم باهات پیوند بخورم." هلش دادم و به چشماش خیره شدم.

"نمی‌تونی؟ یا نمیخوای؟!" از کنارش رد شدم و چندتا از وسایل مو برداشتم.

"کجا میری؟" جلوی در ایستادم، "شاید اگه پیوند خورده بودیم، میتونستی بفهمی." درو بهم کوبیدم و رفتم.

.............................................

اولش قرار بود چون کامنت و ووت نمی‌ذارید، یه هفته چیزی آپ نکنم و بعدش برگردم ولی قهرم بخاطر دانشگاه یکم طولانی شد. الان شما میتونید قهر کنید:)

لطفا لطفاااا، بعد اینکه این پارت و خوندید حداقل یه بار برید yet to come  رو استریم بزنید.

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو💜

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now