6

610 132 23
                                    

بعد از شبی که با اون مرد ناشناس برخورد کردم، ذهنم کاملا درگیر شده.

سعی کردم فراموشش کنم ولی حرفش باعث شد نسبت به همه چیز دقیق بشم و متوجه چیزایی بشم که قبلا نمی‌شدم.

ولی هنوزم به هوسوک اعتماد دارم، اون بهم دروغ نمیگه....مگه نه؟ معلومه که نمیگه.

سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم و از خودم دور کنم و وارد سالن شدم.

"هی سوییت هارت، آماده ای بریم؟" بهم نزدیک شد و سرشو روی شونه ام گذاشت.

"هوم، آماده ام." بهم نگاه کرد و لبخند زدم، "خوبی؟" سرمو تکون دادم.

"آره، باز با افکار احمقانه ام درگیرم." خیلی خوب میدونست منظورم چیه، " هی افکار احمقانه، از ذهن بیبی من برید بیرون!"

خندیدم و بوسه محکمی به پیشونیم زد‌. "بریم." سرمو تکون دادم و دنبالش حرکت کردم.

امروز قراره بریم فروشگاه، چون هوسوک یه شب زیادی به خودش سخت گرفت و خودشو آتیش زد.

به یه شیطان واقعی تبدیل شده بود، من تاحالا همچین چیزی ندیده بودم و واقعا ترسناک بود.

یه هوسوک هات که بدن خیسش روی منه و درحالی که نفس عمیق میکشه، شعله های ملایم آتیش کل بدنشو گرفته.

لعنتی، مشکلی ندارم که دوباره همچین چیزی و ببینم. البته اگه آتیش گرفتن لباسا و نصف خونه رو فاکتور بگیریم.

خسارت زیادی ندیدیم، فقط یکم. و اون یکم لباسامونه.

وارد فروشگاه های مختلف شدیم و اون چندتا چیز کوچیک و شلوار برداشت. منم سه تا کلاه و یه هدبند گرفتم.

هوسوک پنج تا کلاه باکت خرید، هیچوقت ازشون خسته نمیشه.

هوسوک مشغول خرید بود و تصمیم گرفتم وارد فروشگاه ویکتوریا سکرت بشم.

قسم میخورم فقط میخواستم فضا شو ببینم. زن ها خیلی دوسش دارن، میخواستم ببینم چجوریه‌.

"سلام به ویکتوریا سکرت خوش اومدین، اگه چیزی لازم داشتيد بهم بگید." سرمو تکون دادم.

یکم اطراف و نگاه کردم و به سمت عطر ها رفتم. "دنبال هدیه برای دوست دخترتون می‌گردید؟" سرمو تکون دادم.

"نه فقط دارم نگاه میکنم." زن سرشو تکون داد و رفت. به سمت لباس زیرا رفتم.

بد نبودن، واقعا تنوع زیادی داشت.

یه لانژری قرمز برداشتم تا فقط نگاهش کنم.

"خیلی دوست دارم توی تنت ببینمش." تو جام پريدم و دستای هوسوک دورم حلقه شد.

سریع روی میز پرتش کردم و قرمز شدم، "فقط...فقط داشتم نگاه می‌کردم."

هوسوک خندید و سرشو روی شونه ام گذاشت. "منم مشکلی ندارم توی تن تو بهش نگاه کنم." درحالی که می‌خندید از خودم جداش کردم و از مغازه خارج شدم.

"هی کیتن." بیشتر قرمز شدم و بهش نگاه کردم، "بریم غذا بخوریم؟"

سرمو تکون دادم و به سمت یه رستوران رفتیم. روی یه میز نشستیم و هوسوک بهم نگاه کرد.

"چی می‌خوری؟" اطراف و نگاه کردم، "هوممم،  یه برگر خوبه." سرشو تکون داد و قبل از اینکه بره پیشونی مو بوسید.

همینطور که منتظرش بودم، با گوشیم بازی می‌کردم که صدای کشیده شدن صندلی نظرمو جلب کرد.

"سلام." سرمو بلند کردم و با همون غریبه ایستگاه اتوبوس چشم تو چشم شدم.

"تو.." انگشتشو روی لبش گذاشت.

"شششش، نگران نباش نمیخوام کاری کنم."

از استرس پاهام میلرزید و لب مو بهم فشار می‌دادم.

"یه سوال دارم." سرشو تکون داد، "از کجا میدونی پیوند نخوردم؟ اصلا چجوری پیوند میخوریم؟"

سرشو تکون داد، "میدونم چون فقط اون علامت مشخصه." گنگ نگاهش کردم.

بلند شد و یه کارت به سمتم گرفت. "اگه سوال های بیشتری داری و از اون جوابی نمی‌گیری، باهام تماس بگیر."

سریع رفت و یکم بعد هوسوک اومد.

"هی بیبی، ببخشید یکم طول کشید. اینم غذات." برگرمو برداشتم.

"هی، میشه بعدش بریم خونه؟" هوسوک یه لحظه متوقف شد و بعدش تایید کرد.

آهی کشیدم، منظورش از این که فقط اون علامت مشخصه چی بود؟

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now