امروز خیلی زود گذشت و هوسوک بعد از آخرین جلسه اس از آسانسور بیرون اومد.
"هی سوییت هارت." سرمو تکون دادم. "بریم خونه." به ساعت نگاه کردم.
"تازه ساعت شش و نیمه، من ساعت نه کارم تموم میشه، تو برو." غر زد، "بیا بریممم."
سرمو تکون دادم."من رئیستم و دارم میگم برو، پس برو." آهی کشیدم و به صورت خندونش نگاه کردم.
"ببین خیلی دوست دارم برم خونه، ولی چون هفته پیش تصمیم گرفتیم به جای کار روی میزت یه کارایی بکنیم، الان از پروژه فردا عقبیم."
به صورت آویزونش نگاه کردم و آهی کشیدم، " اگه میخوای پروژه شکست بخوره بهم بگو؟!" هوسوک سرشو تکون داد.
"ببخشید بیبی، نمیخواستم بهت استرس بدم." بهش لبخند زدم، " ندادی. نگران نباش، زود میام خونه، باشه؟ تو برو."
لبخند زد و پیشونی مو بوسید، "بدون تو کجا برم؟" خندیدم، "جهنم."
(😂یونگی>>>>>)به سمت آسانسور رفت و خندید، "هی زود تمومش کن، دوست ندارم تخت خیلی سرد بمونه." واسش دست تکون دادم و در آسانسور بسته شد.
"خدایا، خیلی وابسته شده." و به کارم ادامه دادم.
با تموم شدن کارم به ساعت نگاه کردم، نه و نیم. چجوری انقد زود گذشت؟
صدای زنگ گوشیم بلند شد، "سوییت هارت کجایی؟ ساعت نه و نیمه."
همونطور که داشتم وسایل مو جمع میکردم خندیدم.
"نگران نباش، دارم میام."
"باشه، تو راه مراقب باش. دوست دارم."
"منم دوست دارم هانی"
تماس قطع شد و وارد آسانسور شدم.
بعضی وقتا با ماشین یا تاکسی برمیگردم، اما بیشتر دوست دارم با اتوبوس یا مترو برگردم.
خیلی آرامش بخشه و میتونم از منظره لذت ببرم، حتی ساعت نه شب.
از شرکت خارج شدم و وارد پیاده رو شدم.
با اینکه ساعت نه شبه، هنوز خیلیا بیرونن.
داشتم راه میرفتم که یهو وایسادم و دستمو روی گردنم گذاشتم، یکم درد داشت.
بخاطر پیونده، چند وقت پیش که با هوسوک دیت رفته بودیم، همین اتفاق افتاد و هوسوک خیلی نگران شد، دردش واقعا وحشتناک بود.
روز بعدش بهم گفت تاثیرات پيوند مونه و چیز خیلی مهمی نیست.
با اینکه از پيوند خوردن مون کاملا راضی ام، ولی دردش واقعا دیوونه کننده اس.
بلاخره دردش قطع شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. تا خونه راه زیادی نیست، فقط چندتا ایستگاه فاصله اس.
چند قدم با اتوبوس فاصله داشتم که با یه مرد برخورد کردم.
کمکم کرد بلند شم و همونطور که داشتم لباس مو تمیز میکردم، تعظیم کرد. "ببخشید."
داشتم میرفتم که سر جام متوقف شدم.
"داره بهت دروغ میگه."
بهش نگاه کردم، "ببخشید، چی گفتین آقا؟" به سمتم برگشت.
"پيوند نخوردید."
.........................................................
خبببب
بلاخره داریم به بخش های اصلی بوک میرسیم 😈😂ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
ESTÁS LEYENDO
Unbreakable Bond | Sope
Fanficفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...