"خیلی خب، بیاید شروع کنیم. "دوباره صدای همه بلند شد.
"همه ورد و بخونید." و بعدش شروع کردن به گفتن کلمات عجیب.
هیچی ازش نمیفهميدم. این درست نیست، دارم چیکار میکنم؟
"یونگی؟" به دستش که سمتم دراز شده بود نگاه کردم.
آهی کشیدم و دستشو گرفتم، مشکلی پیش نمیاد. اون داره کمکم میکنه.
دست مو برید و از درد هیسی کشیدم.
"زودباش" باید دوتا دستمو روی صورت و سینه مجسمه میذاشتم.
آروم دستمو روی صورتش کشیدم و قبل از اینکه به سمت سینه اش برم، یه چیزی متوقفم کرد.
بدنم یخ زده بود و صداش تو گوشم زمزمه شد، "به شیاطین اعتماد نکن." دستامو فشار دادم، "هوسوک؟"آروم زیر لبم گفتم.
ظاهرش تغییر کرد، "داره شروع میشه. " بهش نگاه کردم و اون پوزخند زد.
"به یه شیطان اعتماد نکن." همونطور که تو گوشم تکرار میشد، جانگ وو گردن مو گرفت و به زور دستمو حرکت داد.
نه، انتخاب درستی نیست. بهم هشدار داد، چرا گوش ندادم...نه.
نمیتونستم حرف بزنم، کلمات از دهنم خارج نمیشدن. "پسر بیچاره، باید گوش میکردی."
چشمام گرد شد و اون انگشت شو گاز گرفت و قطرات خون ازش سرازیر شد.
"واسم خیلی راحتش کردی." بدنم تو دستاش قفل شده بود، با انگشت خونیش یه علامت روی سینه ام کشید.
"دیگه مال منی." همه جا سیاه شد، جایی و نمیتونستم ببینم.
"حرف مو گوش میدی." چرا هيچی نمیبینم!
"فقط و فقط به من خدمت میکنی. همه چیز و جز این قبیله فراموش میکنی."
بی صدا فریاد میزدم.
نه، نه، نه، نه.
چرا حرفشو گوش نکردم؟
من یه احمقم، تو یه احمقی مین یونگی.
چطور تونستی به یه شیطان اعتماد کنی؟ احمق.
متاسفم هوسوک، متاسفم هوسوک....
"تو این قبیله متولد شدی و بهش وفاداری."
حس میکردم همه چیز داره از ذهنم پاک میشه...نه...لطفا.
نمیخوام فراموش کنم....هوسوک کمکم کن.
همه چیز و میشنیدم و تو تاریکی بیشتری فرو میرفتم.
واقعا متاسفم، اشتباه کردم....خیلی دوستون دارم...
"اگه یه روز..."
نمیخواستم صداشو بشنوم.
چرا باهاش حرف نزدم؟ تقصیر منه، متاسفم.
اگه میموندم و حرف شو گوش میکردم...اگه فرار نمیکردم و میرفتم خونه جین....اگه حماقت نمیکردم...الان اینجا نبودم.
امیدوارم برخلاف من بتونید خوب زندگی کنید، متاسفم.
"ازم سرپیچی کنی..."
جین، نامجون، جیمین، ته، جونگکوک....
هوسوک...متاسفم.
شما هم منو فراموش کنید، اینجوری بهتره.
با اینکه بدنم بیحس شده بود، میتونستم قطرات اشک و حس کنم.
تو این لحظه، همه چیز داشت از ذهنم پاک میشد.
"تو..."
همه تون و دوست دارم. بخاطر حماقت و خودخواهیم متاسفم. لطفا منو ببخشید...
"میمیری."
.................................................
خب اول جمله ای که جانگ وو گفت و کامل اینجا مینویسم، چون تیکه تیکه یکم گیج کننده اس."اگه یه روز ازم سرپیچی کنی میمیری. "
خزان شدین، نه؟ من یه دور وقتی خوندمش، یه دور وقتی تک تک کلمه هارو ترجمه میکردم برگام ریخت😂
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...