چشمامو باز کردم و هوسوک کنار خودم دیدم. خورشید به صورتش میخورد، همه چیز شبیه یه رویا بود.
اگه همه اش خواب باشه چی؟! شاید خوابم و اون صدا داره اذیتم میکنه.
ولی حالا میدونم که اون صدا هوسوکه. اشک از چشمام سرازیر شد، همه اش تقصیر منه.
آروم زمزمه کرد، "واقعا متاسفم." هوسوک تکون خورد و چشماشو باز کرد.
"سوییت هارت چی شده؟ خوبی؟" اشکمو پاک کرد.
"خیلی متاسفم، واقعا احمقم. باید حرف تو گوش میکردم." بغلم کرد، "صد بار گفتم بیب، دیگه تموم شده."
"اگه حرف تو گوش میکردم مشکلی پیش نمیاومد."
"هی هی، منم مقصرم. باید باهات صادق میبودم. خیلی ترسیده بودم. میترسیدم از دستت بدم. میترسيدم اگه بفهمی به شیطان تبدیل میشی، ترکم کنی."
"من باهاش مشکلی نداشتم. فقط وقتی فهمیدم پیوند نخوردیم، حس کردم تمام مدت بازیچه بودم. فکر کردم دوستم نداری و به نظرت ارزش شو ندارم. ولی اگه حرفات و گوش میکردم، درکت میکردم."
لبخند زد، "اون حرومزاده هم دخالت کرد و کلی مزخرفات به خوردت داد." خندیدم، "اگه بهت اعتماد میکردم همچین فرصتی گیرش نمیومد."
"دلایل زیادی بخاطر اینکار داشتی. تو رابطه قبلیت تجربه خوبی نداشتی و همه اعتمادت از بین رفت. میفهمم چرا اینجوری واکنش نشون دادی."
ادامه داد، "وقتی وحشت زده بودی یکی ازت سواستفاده کرد و اعتماد تو جلب کرد. کارت واقعا احمقانه بود." زدمش و اون خندید.
"با مخفیکاریم همه چیزو بدتر کردم، بخاطرش متاسفم."
بغلش کردم، "منم متاسفم که زود قضاوت کردم. حتی به یه شیطان دیگه اعتماد کردم، خیلی احمقم."
لبخند زد و موهامو به پشت گوشم فرستاد، "خیلی زیبایی، اینو میدونستی؟" سرخ شدم.
"خیلی خوشحالم که تا ابد مال منی." لبخند زدم.
"دوست دارم یونگی." با بوسه جواب شو دادم، "من خیلی بیشتر دوست دارم هوسوک."
خندید و شروع کرد به قلقلک دادنم، "هوممم، دوستم داری؟"
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...