همه سر میز صبحونه بودن و من هنوز گیج بودم، "یونگی میخوای اون و بخوری؟" درحالی که هنوز غرق افکارم بودم، رزی لبخند زد."یونگی؟" سرم درد میکرد، منظورش چی بود؟
"خورده...میش..ی" با نگرانی دستشو روی پیشونیم گذاشت.
"نباید به مراسم برم وگرنه خورده میشم." چشمای رزی گرد شد و رو صندلی افتاد.
"رزی خوبی؟" بهم خیره شد، "چیکار کردی یونگی؟" لیسا و جیسو به سمت رزی رفتن.
"رزی خوبی؟" بلند شد و لبخند زد.
"ببخشید رزی، فکرم درگیر بود. من انداختمت؟" سرشو تکون داد، "نه فقط یه چیزی یادم اومد، باید برم."
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم و برای مراسم آماده بشم.
شاید فقط یه خواب احمقانه بوده. ولی واقعا عجیب بود.
اولین باری بود که انقدر حرف میزنه و خودشو نشون میده، شاید واقعا یه نشونه اس.
آهی کشیدم و رفتم بیرون.
هوا ابری و نیمه تاریک بود، حس خوبی نداشتم.
بلاخره وقت مراسم شد و همه جمع شدن.
"سلام! بلاخره جمع شدیم تا اعضای جدید فارغالتحصیل بشن! مدت زیادی منتظر همچین روزی بودیم!"
همه با هیجان دست زدن، "امروز سه عضو جدید داریم." اسم همه شون رو گفت و به سمت من اومد.
همه چیز عادی بود، ولی هنوزم حس خوبی نداشتم.
تو افکارم غرق شده بودم که همه جا تاریک شد. سعی کردم تکون بخورم ولی نتونستم. بقیه کجا رفتن؟؟ همه جا ساکت شده بود.
"هی یونگی." چشمام گرد شد، "جانگ وو؟؟" لبخند زد.
"فارغالتحصیلی تو تبریک میگم، امیدوارم در آینده بیشتر پیشرفت کنی." سرمو تکون دادم، "جانگ وو...این کارا لازمه؟ یکم ترسیدم."
لبخندش بزرگ تر شد، "معلومه که لازمه، امیدوارم درک کنی. بخاطر قبیله اس."
گیج نگاهش کردم و چشمای جانگ وو تغییر کرد.
نزدیکتر شد و شروع به باز کردن دکمه های لباسم کرد.
"جانگ وو لطفا..." با وارد شدن دندونش تو گردنم فریاد زدم. درد میکرد، خیلی زیاد.
اینجا چه خبره؟ چرا نمیتونم تکون بخورم؟
ازم جدا شد و انگشت شو گاز گرفت. با چشمای درمونده نگاهش کردم.
"بخور لاو" انگشتش و وارد دهنم کرد و با ریختن چند قطره کل بدنم آتیش گرفت. (آتیش واقعی نه، منظورش حس سوختنه.)
"درد میکنه! لطفا!" حس میکردم زنده زنده دارم میسوزم، نمیتونستم تحمل کنم.
"لطفا تمومش کن! داری باهام چیکار میکنی؟!" حس میکردم یه نفر داره رو گردنم حکاکی میکنه.
بدنم دیگه انرژی نداشت، یکم بعد بیهوش شدم.
.......................................................
جانگ وو خیلی عوضیه، یه عوضی جذاب...
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...