وارد یه اتاق خوب و بزرگ شدیم.
سریع رفتم روی تخت و خوابیدم. به هرحال کار خاصی ام نمیتونم اینجا انجام بدم، اصلا به کسی اعتماد ندارم.
اما من با رئیس شوت معامله کردم، پس نمیتونن بهم آسیب بزنن.
صبح که بیدار شدم اولش ديروز یادم نبود و فکر میکردم مثل روزای دیگه اس.
پس معامله از امروز شروع میشه؟ کی؟ ساعت چنده؟
در اتاق زده شد و یه زن وارد شد.
"صبح بخیر آقای مین. لطفا آماده شید، ارباب وو تو سالن غذاخوری منتظرن."
سالن غذاخوری؟ خب اینجا یه عمارت بزرگه، ولی چرا حس میکنم تو دوران ملکه ویکتوریا هستم؟
مسواک زدم و اومدم بیرون.
لباسم همونایی بود که باهاش به عمارت اومدم.
زن به سمت سالن غذاخوری راهنماییم کرد.
"مین، صبح بخیر. خوب خوابیدی؟"
پشت میز نشستم، "خوب بود، فقط اتاق واسم تازگی داشت. "
سرشو تکون داد، "که اینطور، امیدوارم شب بعد بهتر باشه."
اطراف و نگاه کردم، "واقعا قشنگه ولی یکم..." لبخند زد، "بزرگه؟!" تایید کردم.
"خب فقط برای من نیست، کسایی که واسم کار میکنن هم اینجا زندگی میکنن." پس مثل بقیه افراد ثروتمنده.
"خب حالا که قراره اینجا بمونی، به نظرم وقتشه بدونی قراره چیکار کنی."
گیج نگاهش کردم، "اوه، فکر کردی فقط باید بشینی و تماشا کنی؟" سرمو تکون دادم.
"قرار نیست مجبورت کنم. دوست داری کار مارو یاد بگیری؟" تایید کردم.
"خیلی خب، چطوره اطراف و ببینیم؟" بلند شدم و دنبالش کردم.
"کاری که ما میکنیم مثل بقیه شیطان هاست. معامله میکنیم و اجراش میکنیم. به کسایی که کمک لازم دارن هم کمک میکنیم، مثل تو."
به خودم اشاره کردم، "مثل من؟" سرشو تکون داد.
"خیلی از شیاطین واسه گذروندن وقت شون از انسان ها استفاده میکنن. بدتر از اون، بعضيا کاری میکنن که انسان فکر کنه پیوند خوردن."
با حرفاش غم وجود مو فرا گرفت، "میدونی چی وحشتناکش میکنه؟ اگه اون شیطان باهاش پیوند نخوره و مهر و از بین نبره، انسان میمیره."
متوقف شدم، "چقدر طول میکشه بمیره؟"
"نگران نباش، معمولا پنج سال طول میکشه. کم کم باعث مرگ میشه."
"پنج سال دیگه میمیرم؟" نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم.
"خدای من، نه! اگه نزدیک شیطانی باشی که باهاش پیوند نیمهکاره خوردی این اتفاق میوفته. اون رفته پس مشکلی پیش نمیاد. " با خیال راحت نفس مو بیرون دادم.
"خب داره دیر میشه." به آسمون نگاه کردم و چشمام گرد شد. کی هوا تاریک شد؟
"تا اتاقت همراهیت میکنم." سرمو تکون دادم.
به اتاقم رسیدیم و بعد شب بخیر گفتن، به سمت تختم رفتم و خوابیدم.
................................................
خب...یونگی این اواخر یکم مریض بود، یعنی دليلش بخاطر همینه که جانگ وو گفت؟!
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
ESTÁS LEYENDO
Unbreakable Bond | Sope
Fanficفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...