کارای قبیله خیلی بیشتر شده. هرروز که از کما بیدار میشم، حس میکنم انرژيم کمتر شده.مرتب خواب های تاریک میبینم و توش صداهای نامفهوم به گوشم میخوره.
صداهایی که میشنوم بیشتر شبیه صدای یه رادیو خرابه.
"یونگی!" سرمو تکون دادم و از خواب بیدار شدم.
"حالت خوبه؟" چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه، "یونگی؟" صورت نگران لیسا رو دیدم.
"ببخشید، حالم خوبه." آهی کشید، "بازم خواب دیدی؟" سرمو تکون دادم، "باید یکم استراحت کنی، فکر کنم خیلی به خودت فشار آوردی.
"نمیشه باز مرخصی بگیرم، لازم نیست." به محض اینکه بلند شدم، سرم گیج رفت. داشتم میافتادم که جانگ وو زودتر از لیسا واکنش نشون داد و گرفتم.
"یونگی؟" چشمامو به هم فشردم و با کمک گرفتن از شونه اش ايستادم، "ببخشید، یهو بلند شدم و سرم گيج رفت، چیزی نیست."
نگاه نگران شون بعد از خارج شدنم از بین رفت.
"چی گفت؟" لیسا به جانگ وو نگاه کرد، "باز داره اون خواب هارو میبینه، باید تا جدی تر نشده یه کاری کنیم."
جانگ وو سرشو تکون داد،"سعی کن بیشتر ازش حرف بکشی."
روی نیمکت باغ نشستم، "شاید باید باز استراحت کنم."
برخورد نسیم به صورتم حس خوبی داشت، چشمامو بستم و کم کم خوابم برد.
دوباره همه جا سیاه شده بود.
"ه...هی؟" بازم صداهای عجیب.
"کسی هست؟ لطفا!" داشتم دیوونه میشدم، هیچی نمیدیدم.
یه صدای آروم شنیدم، "یو..." سرمو به اطراف حرکت دادم.
"چی؟ نمیشنوم! لطفا! ازم چی میخوای؟"
صدا بلندتر میشد و من رو زانو هام افتاده بودم.
التماس میکنم...تمومش کن، من میترسم.
"تمومش کن، خواهش میکنم" با تمام توانم فریاد زدم ولی فقط به زمزمه تبدیل شد.
نکنه دارم میمیرم؟ این یه نشونه اس؟ یه هشداره؟!
"تمومش کن." صدا قطع نمیشد و مرتب تکرار میشد.
"تمومش کن...خواهش میکنم."
کار اشتباهی در حق قبیله کردم؟ این یه مجازاته؟
"چرا..چرا اینکارو باهام میکنی؟"
صدا بلندتر میشد و من بیصدا فریاد میزدم.
"لطفا..." سرمو تکون دادم و صدا تغییر کرد.
"دل.." نمیدونستم چیکار کنم، "تنگ.." چی؟
"شده" قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم، دوباره صدا ناواضح شد.
"نه! بسه! لطفا تمومش کن!"
جز فریاد زدن کاری از دستم بر نمیومد.
"دوست دارم." با شنیدنش ضربان قلبم متوقف شد. صدای کی بود؟
"یونگی، برگ...." صداش قطع شد، "چی؟!" و بیدار شدم.
......................................................
خب امروز شوک بزرگی به همه آرمی ها وارد شد..
واسه همین نتونستم مثل دیروز آپ کنمووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...