19

366 104 13
                                    


مثل بقیه روزها بیدار شدم، همه چیز خوبه، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده.

صدای در اومد و بعدش رزی با خوشحالی وارد شد.

"هی سلام" لبخند زدم و اون خندید.

"صبح بخیر یونگی." تو موهاش دست کشيدم، "صبح بخیر رزی."

"میخوای تو کارای قبیله کمک کنی، یا استراحت می‌کنی؟" آهی کشیدم.

"فکر کنم باید استراحت کنم. فقط یه ماه میشه که به هوش اومدم و دارم کار می‌کنم." سرشو تکون داد.

"خیلی دور نشو، می‌دونی که..." حرفشو قطع کردم.

"میدونم، نباید از حصار بگذرم وگرنه آسیب می‌بینم. میدونم، از بچگی اینطوری بودم و برای همین یک ماه پیش بیهوش شدم."

با ناراحتی سرشو تکون داد، "فقط نمیخوام دوباره این اتفاق واست بیوفته." لبخند زدم، "نگران نباش، دیگه صدمه نمی‌بینم، باشه؟"

سرشو تکون داد، "باشه، بعدا می‌بینمت یونگی. یکم کار دارم، مثل تو نمیتونم بپیچونم!"

"هی!" بالشت و به سمتش پرت کردم و با خنده درو بست.

خیلی خوبه که از بچگی همچین دوستی دارم، واقعا زندگی خوبی دارم.

اما خبر نداشتم وقتی از در بیرون میره، همه چیز تغییر می‌کنه، "نگهبان ها" بهش نگاه کردن، "حواستون باشه از محدوده خارج نشه، امروز کار نمی‌کنه."

سرشون و تکون دادن و اون رفت.

توی باغ قدم می‌زدم و از نسيم لذت می‌بردم.

"چطوره؟" برگشتم و جانگ وو رو دیدم، "خیلی خوبه." لبخند زد، "انگار امروز تو مرخصی ای." سر تکون دادم.

 "خیلی بهت خوش میگذره" خندیدم.

از پشت بغلم کرد، "خوشحالم که می‌خندی."

"هی بیخیال، عجیب نشو." از خودم جداش کردم، "چیه؟ خجالت میکشی؟" چشمامو گردوندم، "عمرا ازت خوشم بیاد جانگ وو."

لبخندش از بین رفت، "میدونم، میدونم. شوخی هم نمیتونم بکنم؟!" دوباره چشمامو گردوندم.

"خب دیگه...میرم سر کارم." دست تکون دادم و اون رفت.

دستمو روی قلبم گذشتم، نمیدونم چرا، ولی اصلا نمی‌تونم کسی و دوست داشته باشم.

رزی میگه بی‌احساسم و بخاطر بچگیم نمیدونم چجوری به کسی عشق بورزم، ولی اینجوری به نظر نمی‌رسه.

بعضی وقتا احساس پوچی می‌کنم، انگار یه چیزی باید باشه ولی نیست.

مزخرفه...همچین چیزی ممکن نیست، من اینجا بزرگ شدم!

گاهی وقتا با خودم میگم شاید از اول اینجا نبودم...ولی چطور ممکنه؟! من حتی نمیتونم از اینجا دور بشم.

به یه رز آبی نگاه کردم و یهو درد قلبم شروع شد. روی زانو هام افتادم، از وقتی به هوش اومدم اینجوری ام.

اونقدر درد می‌گیره که گریه ام میگیره، ولی کل بدنم بی‌حسه و انگار رو یه مجسمه آب می‌ریزن.

"یونگ..." سرمو بلند کردم، "کیه؟!" هیچکس اونجا نبود.

پس صدای کیه؟

"آخ!" پشت گردنم تیر کشيد.

"خدایا دوباره نه."

................................................

اگه جانگ وو واقعا عاشق یونگی بشه چی؟! :)
حقیقتا دلم واسش می‌سوزه.

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now