"بیخیال یونگی، شاید اشتباه برداشت کردی." سرمو تکون دادم و از بستنی و چیپسم خوردم.قطعا بعدش دلم درد میگیره ولی مگه مهمه؟! الان افسرده ام.
"درسته، همه مون هوسوک و میشناسیم. حتما یه دلیلی داره." و سه تاشون سر تکون دادن.
آه کشيدم، "حتی اگه دلیلی داشته، بهتر نبود بهم بگه؟ به جای اینکه دو سال بهم دروغ بگه؟"
سرشون و تکون دادن، "آره، اشتباه کرده که بهت دروغ گفته. ولی اون یه شیطانه، خودت میدونی دیگه."
سرمو تکون دادم. "درسته، شاید اگه بهت پیوند میخورد مشکلی واست پیش میومد." تاییدش کردن، "یا شاید باعث میشد اون بمیره."
سرمو تکون دادم، "اشتباه میکنید، اگه اینجوریه پس چرا جین و نامجون راحت پیوند خوردن؟" ساکت شدن.
"خب شاید فرق داره؟ بیخیال دیگه!" صورتمو با دستم پوشوندم.
"یه شانس بهش بده." سرمو تکون دادم، "لطفااااا" دوباره سرمو تکون دادم.
"متاسفم یونگی ولی مجبوری." با تعجب به ته نگاه کردم. دستمو گرفت و تو اتاقش هلم داد. سرمو بالا آوردم و هوسوک و دیدم.
"وات د فاک؟ هی درو باز کن، نمیخوام ببینمش." هوسوک با ناراحتی نگاهم کرد و ته به در ضربه زد."از لجبازیت خسته شدم، یه جوری حلش کنید. "
"بیبی لطفا" سرمو تکون دادم، "نه نه! حق نداری اونجوری صدام کنی." دستمو گرفت، "بذار توضیح بدم. "
دستمو از دستش بیرون کشیدم، "دو سال وقت داشتی توضیح بدی، دو سال فاکی! و حالا که فهمیدم میخوای بهم بگی."
میخواست حرف بزنه ولی بهش اجازه نمیدادم. به در لگد زدم، "فرصت های زیادی داشتی."
ضربه اول، "هزار بار بهم گفتی دوسم داری. " ضربه دوم، "بهم گفتی پیوند خوردیم. " ضربه سوم، "بهت اعتماد کردم و همه چیز مو بهت دادم."
ضربه چهارم، "الان میخوای بهت یه فرصت بدم." ضربه پنجم، "بهم دروغ گفتی و میخوای باور کنم که دیگه اینکارو نمیکنی." ضربه ششم و در باز شد.
"فرصت شو داشتی، ولی دیگه نداری." با عصبانیت از اتاق خارج شدم و به جیمین، ته و جونگکوک نگاه کردم.
"تا هروقت خودم نخواستم، نمیخوام ببینمتون. دنبالم نگردید، لعنتی...اصلا سراغ مو نگیرید. وقتی منو انداختین تو اون اتاق، همه اعتمادی که بهتون داشتم از بین رفت. یه بار دیوونه ام کرديد و الان برای بار دوم انجامش دادید. از زندگیم گمشید بیرون. "
بیتوجه بهشون از اونجا خارج شدم. آره میتونستم حرفاشو بشنوم ولی چرا الان؟! بعد اینکه فهمیدم میخوای بهم بگی! کی میخواستی بگی؟
با تمام توانم دویدم و وقتی به خونه جین رسیدم متوقف شدم. با دیدن هوسوک پشت پنجره، تصمیم گرفتم از اونجا برم.
جایی واسه رفتن نداشتم، نمیخواستم تا وقتی خوب فکر نکردم ببینمش.
فکر کردم چیکار میتونم بکنم و یهو یاد کارت افتادم. سریع بیرون آوردمش و شماره رو وارد گوشیم کردم.
نفس مو تو سینه ام حبس کردم و منتظر موندم.
این تصمیم درستيه؟
"الو؟"
..............................................."یت تو کام استریم بزنید تا رستگار شوید" قالَ مترجم.
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...