هوا اونقدر سرد بود که جونگکوک تحملش تمام شده بود...
_همیشه همینقدر تو سرما منتظر تاکسی میمونی؟؟؟
تهیونگ مطیع و آروم سر برگردوند...لبخند عادی زد
_بله...
جونگکوک دستش رو توی جیبش فرو کرد...یکجا بند نبود.._این....خیلییی سخته!
نگاهش روبه انتهای خیابون داده بود..
بلاخره تاکسی زرد رنگی از دور نزدیک میشد...تهیونگ دستش رو دراز کرد...
با توقف تاکسی دقیقا جلوی پاشون لبخند دیگه ای زد_اول شما سوارشید جناب جئون...لطفا!
جونگکوک سریع در رو باز کردو سوار شد..
تهیونگ هم سوار شد و در رو بست...
آدرس رو به راننده داد...
به رسم هرشب عابران پیاده رو تماشا میکردو با انگشتش روی بخار روی شیشه نقاشی های نامفهوم میکشید...
خوی بچگی درش بیداد میکرد...
با لبخند به بچه هایی که خودشون رو با شال گردن و کلاه پوشونده بودن و دست پدر و مادراشون رو گرفته بودن نگاه میکرد...
با صدای راننده دست از تماشای عابر گرفت.._رسیدیم...
پول رو حساب کردو همراه رئیسش از تاکسی پیاده شد...
جونگکوک با دیدن آپارتمانی که واحداش سرسام آور زیاد بود..و خبر از کوچیکی اون میداد مچ دست تهیونگی که با سربلندی داشت میرفت رو گرفت.._اینجا زندگییی میکنییی!؟
لبخند از روی لباش پاک شد...به خونه ی اجاره ایش نگاه کرد
_بله...همینجاست...اهم..ببخشید اگر اونجوری که فکرش رو میکردید نیست...اما وسع من به همین میرسید..
جونگکوک سری تکون داد
_اها باشه بریم...
جلوی در آسانسور همینطور که پی در پی دکمه رو فشار میداد هرازگاهی ام با خجالت به رئیس غمگینش نگاه میکرد...
بلاخره در باز شدو هر دو خودشون رو کنجی از آسانسور جا دادن..
همزمان باهم دستشون رو سمت دکمه ها آوردن...
زل زده بودن به همدیگه...
جونگکوک دستش رو کشید عقب.._اوه...حواسم نبود فکر کردم خونه ی خودمه!
تهیونگ چیزی نگفت و شماره ی طبقه رو فشار داد..
هردو در سکوت بودن...
چیزی هم برای گفتن نبود...با دیدن خونه ی نقلی تهیونگ جاخورد...کفشاش رو جفت کرد و کنج دیوار گذاشت..
احساس نفس تنگی میکرد.._واقعا منو دعوت کردی خونت؟؟
تهیونگ کیفش رو گذاشت یه گوشه..
_معذرت میخوام رئیس یکم فضا کوچیکه میدونم....ولی بهتر از هتله نه؟
قبل از حرف زدن جونگکوک دوباره ادامه داد..
_البته که برای شما بله هتل بهتر از اینجاست...اما نمیدونم دیگه!
جونگکوک روی کاناپه ی جمع و جوری نشست...
به در و دیوارای خونه نگاه میکرد...
ساده و پر از طرح هایی که خودش کشیده بود...
بعد از چند دقیقه تهیونگ با یه دست لباس جلوش ایستاد..
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...