انگار همه ی جهان روی دکمه بیصدا بود...
توی سرش خلاء عجیبی جولان میداد...
از درون بلند فریاد میزد اما صدایی شنیده نمی شد...
درونش آشوبی طغیان کرده بود که نایی برای پایان دادنش بهش نداشت...
بی اختیار چشم های سیاه رنگش رو باز کرد..
قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین میشد...
قطرات ریز عرق سرد مثل شبنم زمستونی روی پوست سفیدش نشسته بود...
سرگردون به نظر میرسید..
کابوس های تکراری تمومی نداشت...همه جا به دنبالش بودن...
خستگی روحش رو حس میکرد...
به دست هایی که ناخداگاه به پتو چنگ انداخته بود نگاه میکرد...
نگاه های ترسیده..!
روی تخت نشست....
پتورو کنار زد و از تخت پایین رفت...
قدم های بی جونی برمیداشت....کاش میتونست کابوسش رو فراموش کنه...
سمت آشپزخونه رفت و توی تاریکی مطلق خونه که تنها با رگه های نوری از پنجره روشن شده بود...لیوانی رو پر از آب کرد و گلوی خشکیده و لب های بی رنگش رو احیا بخشید..
نفسی تازه کرد و سمت اتاق برگشت اما جای تهیونگ رو توی نشیمن خالی دید...
خواب از چشم هاش دور شد...
جیمین رو غرق در خواب دید اما تهیونگ نبود...
حیران دور خودش میچرخید...
با دیدن در خونه که نور شکسته ای ازش میتابید...تعجب کرد...
سمت در رفت و چند باری راهروی خالی از آدم رو چک کرد....
با وزیدن باد سرد و صدای در آهنی بیشتر حواسش رو جمع کرد..
دمپایی پوشید و از خونه بیرون زد..
با احتیاط به طرف پشت بوم حرکت میکرد....
آروم از گوشه ی نیمه باز در تهیونگ رو میدید...پسر سرکش روی لبه ی پشت بوم نشسته بود...
قلبش محکم میکوبید...
طاقت نیاورد و به آرومی در رو باز کرد...
به پسر نزدیک شد و اون رو غوطه ور در کتاب دید...
با صدایی خواب آلود..اسم کتاب رو زیر گوشش نجوا کرد.._و به نام چشمان مقدسش!...
تهیونگ سرش رو بالا آورد و با تردید به جونگکوک نگاهی انداخت..
_ی..یا؟!..اینجا چیکار میکنی؟..اتفاقی افتاده؟
بدون جواب دادن به سوالش به دقت روی لبه نشست.. و به دور دست خیره شد..ماه کامل بود..
_ماه کامله...اومدی ببینیش؟..
پسر به ماه نگاه کرد....اما تازه رخ گرد اون رو دیده بود..
_جالبه...اما نه!..من همین الان دیدم که ماه امشب توی قشنگترین حالتشه!..
کتاب قطور رو از زیر دستش کشید و روی پاهاش گذاشت..
دستش رو روی نوشته ها کشید.._شاید زیادی درگیر عشق سرگرد شدی...!؟حالا..چیشد؟عشقش رو پیدا کرد..؟؟
تهیونگ به صورتش زل زد...
_اون عشقش رو توی بمباران های ویرانگر ۱۹۴۲ در بزانسون از دست داده...
سرش رو از نوشته های پیچ در پیچ کتاب بیرون کشید و به چشم های کهربایی رنگ تهیونگ خیره شد..
_پس.....
باد عجولانه تار های خوش رنگ موهای پسر رو توی صورتش رها میکرد..._همینطوره!...سرگرد ادوارد نزدیک به ۲۰ ساله در انتظار آلن معشوقه ی مو نارنجی خودش نشسته بود!
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...