بافت سنگین و کلفتی رو داخل چمدون نسبتا کوچکش انداخت و به جونگکوکی که سخت مشغول تماشای نقاشی روی بوم بود نگاه کوتاهی انداخت،لبخندی زد و به سختی زیپ چمدون رو بست..
هنوز هم براش جای سوال داشت که جونگکوک چرا بی دلیل تصمیم به ترک سئول رو گرفته..
کمی خودخوری کرد و بعد پرسید.._آخه یهویی؟من...من هنوز به مادر و پدرمم نگفتم که داریم میریم اونجا...در ضمن خانوادم از رابطمون.....
جونگکوک به سرعت سر چرخوند و حرف پسر رو قطع کرد..
_اگر تو بخوای...اونا متوجه چیزی بین ما نمیشن عزیزم..
هردو دستش رو روی چمدون پر از لباس گذاشت،قلبش کمی نامرتب میزد..سکوت رو ترجیح داد و با لبخندی که به تدریج روی لب آورد سر تکون داد..
جونگکوک چند قدم کوتاهی توی اتاق چند متری برداشت و انگشت شصتش رو نوازشوارانه روی گونه های شکفته شده ی تهیونگ کشید..با آرامشی که توی صداش داشت گفت_ما هرجا کنار هم باشیم حالمون خوبه،،درسته؟
لفظ اشتباهی به کار نبرده بود...تهیونگ کنار جونگکوک خوش بود..و همینطور برای جونگکوک جهنم هم کنار پسرک آرومش بهشت بود..
تهیونگ فقط ذره ای سرش رو بالا گرفت،نگاهش رو قفل نگاه مرد پیش رویش کرد.._درسته جونگکوکا..
جونگکوک لبخند رضایتبخشی زد و از تهیونگ فاصله گرفت..چمدون زرشکی رنگ روی تخت رو برداشت و به سمت در برد..
پوست خشکیده ی لبش رو با دندون به بازی گرفته بود..
معتقد بود این سفر هیچ شباهتی به یک سفر عادی نداره..
مُردد چند قدمی به سمت بوم برداشت و پارچه ی سفیدی روی اون انداخت...
مشکوک بود در صورتی که جونگکوک لبخند از چهره اش پاک نمیشد و هیچ نشانه ای از خطر و تهدید توی چشم هایش دیده نمیشد..
برای ثانیه ای مفتخر شد تا به کنجی خیره بمونه...
جونگکوک به سمت اتاق برگشت و درب شیشه ای پنجره رو بست.._به کجا خیره شدی؟یونگی گفت تا چند دقیقه ی دیگه جلوی در منتظرمونه...باید زود به راهآهن برسیم.
روح به پرواز دراومده اش به جسم برگشت و مردمک چشمش رو به سمت جونگکوک چرخوند..با بلاتکلیفی گفت..
_جونگکوک...من..واقعا حس خوبی ندارم..
تهیونگ رو بین حصار بازوهاش اسیر کرد و با اراده سرش رو روی شونه اش گذاشت..
_قهوه ی شیرین من...فقط کافیه به من اعتماد کنی...این فقط یه سفره تا من و تو فرصت جبران داشته باشیم..جبران این دوری عزیزم..!
پسر کوچکتر دستانش رو دور کمر جونگکوک محکم کرد و سعی کرد خوشبین باشه..
_یعنی...فقط یه گشت و گذار ساده اس؟..انگار داریم فرار میکنیم؟
تهیونگ رو از خودش جدا کرد و اینبار بازوهای سست شده ی پسر رو توی دست گرفت..
_یه فرار ساده؟خوبه؟
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...