part 17.

807 154 79
                                    

بارون بی رحمانه و به شدت میبارید....
ترجیح دادن سریع تر جنگل رو ترک کنن..
تهیونگ همراه جیمین و یونگی توی ماشین بودن و پدر مادر تهیونگ و جونگکوک با ماشین دیگه ای بودن..

برف پاکن ماشین به سرعت کار میکرد..
یونگی با نارضایتی رانندگی میکرد..

_من هواشناسی رو چک کرده بودم اصلا قرار نبود امروز اینجوری بارون بباره...

جیمین با ذوق بیرون رو تماشا میکرد..

_خیلی خب عزیزم...چیزی نیست که بارونه..اوقات تلخی نکن دیگه!

تهیونگ سرش رو به شیشه زده بود و قطرات رو میشمارد..
روی بخارات نسبی شیشه طرح میکشید...

یونگی سری تکون داد و همچنان اخمش رو نگه داشت..

_جیمین جانم...عزیزم...خوشگلم..شما خودتو دیدی؟سرتاپات خیسه‌...چرا؟چون اقا دوست داره بره زیر بارون...

جیمین ضربه ای به پای یونگی زد...قیافه اش رو جمع کرد..

_عه..رفتم زیر بارون جرم که نکردم..

یونگی پوزخندی زد..

_عزیزم..من گفتم جرمی مرتکب شدی؟میگم سرمامیخوریی..تب میکنی عزیزم...من پرونده ی مهم دارم جیمینم..باید برم آمریکا..

جیمین لباش رو آویزون کرد و قیافه اش رو جدی کرد..

_همیین..حالا فهمیدم جناب مشکلش چیه..مشکلت اینه که تو کار داریییی باز میخوای ولم کنی بری...میترسی من مریض شم بیوفتم رو دستت؟نه خیر اصلا نگران نباش..

تهیونگ آتش بس رو اعلام کرد..

_لطفا تمومش کنید...ناسلامتی شما تازه آشتی کردید..گمونم تا خوده خونه میخواید به هم بپرید..درسته؟..

هردو سکوت کردن و بحثشون رو ادامه ندادن...
تهیونگ سرش رو به صندلی چسبوند و چشماش رو بست تا مسافت زیادی که تا خونه بود رو بخوابه..

یک روز بعد*..

تنها ۲۴ ساعت از گردش دسته جمعیشون گذشته بود...
جونگکوک مدام گوشی تهیونگ رو تحت نظارتش داشت تا اگر باره دیگه ای پدرش تماس گرفت خودش پاسخگو باشه...
طبق معمول تهیونگ مقابل بوم بزرگش نشسته بود و ترجیح داد سلول های مغزش رو با بوی رنگ جلا بده...

قلموی باریکی برداشتو اون رو به رنگ مشکی آغشته کرد..
دستاش میلرزید و تمرکز نداشت...
به بیرون زدگی کمی که گوشه ای از نقاشی عظیمش دلش رو میزد خیره شد...
بغض روانه ی گلوش شد و اشک چشمانش رو پر کرد..

جدیدا ضعف داشت...قلمو رو کنار گذاشت با پشت دست اشکش رو پاک کرد...
دستمالی برداشت و رنگ روی دستش رو پاک کرد...
از جاش بلند شد و روپوشش رو پرت کرد رو زمین...
با زنگ خوردن گوشیش و افتادن اسم "هیونگ گربه نما"..
لبخندی زد و جواب داد..

<<Holy love>>Where stories live. Discover now