همه جارو تاریک کرده بود و سرش رو روی میز آشپزخونه گذاشته بود....
تضاد تاریکی خونه و روشنی شهر عالمش رو بهم ریخته بود...
از اینکه زندگی آرومش غرق در تشویش شده بود میترسید..
حتی سوزش زخم دستش رو هم حس نمیکرد..
با لرزیدن میز بخاطر لرزش گوشیش...سرش رو بلند کرد و چشمای خمارش رو مالید...
به صفحه ی گوشیش نگاه انداخت...
بخاطر نور گوشی چشماش رو ریز کرد..
با دیدن اسم دکتر چان..آهی از درون کشید و جواب داد_دکتر چان..!؟
عاجز بودن از صدای دکتر میبارید..
_تهیونگ...امروز نوبت اکو داشتی...چرا پشت گوش میندازی؟...نمیخوام بترسونمت ولی این قلب دیگه تپیدنش به شمارش افتاده....بهتره دقیق تر درمان رو دنبال کنی!
تهیونگ دست باندپیچی شدنش رو روی قلبش کشید..
_ببخشید دکتر.....فراموش کردم...روز خوبی نداشتم..آخرش چی میشه دکتر؟میمیرم؟..
دکتر چان تهیونگ رو مثل پسرش دوست داشت..
_نه..اگه به حرفم گوش بدی اتفاقی نمیوفته...فردا حتما بیا فهمیدی!؟
تهیونگ اهومی گفت و بعد دکتر به تماس پایان داد...
خطاب به قلب آرومش گفت..
_کاش در حد دکتر چان..نگرانت بودم!
اعصابش بهم ریخته بود...مدام صحنه ی قیافه ی گُنگ و گیج رئیسش موقع مستی جلوی چشمش میومد...
به روش نیاورد که چشمای کاسه ی خونش رو هم دیده بود!کاش میتونست با پدرش حرف بزنه و ازش بخواد سوهیون رو قانع کنه که اموالش رو برگردونه...اما با شناختی که از جئونِ بزرگ داشت غیرممکن بود...
بوی الکل هنوز توی خونه بود و حس بدی نسبت بهش داشت....سروصدای بی وقفه ی معدش از سر گرسنگی اذیتش میکرد..
میتونست حدس بزنه صحبت های بین هیونگش و رئیسش به خوبی پیش نرفته!..
دوست داشت با یونگی تماس بگیره و جویای اوضاع بشه!
اما فایده ای نداشت...یونگی چیزی رو که باعث هیجان و اعصبانیتش بشه رو بهش نمیگه!..
آهی کشید و به صندلی تکیه داد...سرش رو به عقب داد و به سقفی که هرازگاهی نور ماشین های رهگذر توی خیابون روش دیده میشد خیره بود..
دلش برای غذاهای گرم مادرش تنگ بود...
خیلی وقت بود براش غذا نفرستاده بودو این نگرانش میکرد...
نگران بود از شدت کار زیاد اونم توی سرما بیمار شده باشه!با اومدن نوتیف پیام با عجز و خستگی متن رو خوند...
هایون بود..."فردا زودتر بیا شرکت...خواهش میکنم...من از پارچه ها سر در نمیارم..شب خوش"
تهیونگ "باشه"ی خشک و خالی نوشت و گوشیش رو خاموش کرد..
قلبش مثل یه توپ توی سینش سنگینی میکرد...دوست داشت اونو از جاش بکنه و بندازه دور..
دوست داشت بیدار شه و ببینه داشته یه کابوس میدیده...
سرش رو روی میز گذاشت و چشماش رو بست...
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...