part 43.

579 120 143
                                    

گوشه ی پیراهن پر زرق و برقش رو به دست گرفت...
با آرامش از پله ها پایین می رفت...
لبخند پلیدی روی لب داشت...

شاید انتخاب خودش بود که بوی پاکی درون به مذاقش خوش نیاید..

_خانم قهوه‌اتون حاضر شده...

نگاهی به سرتاپای خدمتکار رنگ پریده ی مقابلش انداخت...با لحنی پر از توقع خواسته اش رو گفت

_بیار نشیمن...

سمت نشیمن بزرگ و خوش رنگ و لعابش رفت...
خوشی هایش با دست درازی به خوشی های مردم بود...
با پیچیدن بوی قهوه ی گرم...لبخندی زد.‌.
خدمتکار به آرومی فنجون قهوه رو روی میز طلایی رنگ گذاشت و بعد تعظیم کوتاهی رفت..
زن فنجون رو بلند کرد و پا روی پا انداخت...
لب های سرخش رو به لبه ی گرم فنجون زد و به تابلوی بزرگ مقابلش خیره شد...
هر روز تشنه تر و حریص تر از دیروز به عکس خانم اول این خونه نگاه میکرد...

_سخته نه؟..سخته که نمیتونی به پسرت کمک کنی؟..خوشحال باش..پسرت قراره برگرده به آغوشت...

مستانه خندید....کمی از قهوه ی تلخش نوشید و سعی کرد لذت ببره...
خدمتکار باز هم کنار مبل سلطنتی ایستاد..

_آقای سانگ تشریف آوردن...

زن به سرعت فنجون قهوه ی تلخش رو کنار گذاشت و بلند شد...تابی به موهای شرابی رنگش داد..
با دیدن مرد خنده ی بزرگی روی لب نهاد...

_آه آقای سانگ خوش اومدید..از دیدنتون خوشحالم..!

مرد لبخند مصنوعی زد و سلام کرد..

_سلام خانم جئون...بله ممنونم...

نفس عمیقی کشید و سریع اصل حرف رو زد‌...

_چیشد؟..شکایت کردی؟

مرد آه عمیقی کشید و با ناچاری سر تکون داد...

_بله....

دستش رو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و پوزخندی زد...

_آقاس سانگ...نمیدونید چقدر برای دیدنش پشت میله های زندان مشتاقم...

مرد به اصرار لبخند زد..

_ا..اگر پول رو جور کرد و بدهی رو پس داد چی؟...

پوزخند معناداری به مرد زد..

_ساده....فکر کردی میتونه پول رو جور کنه؟اون جای خواب درست و حسابی نداره...اونوقت حرف از مبلغ میلیاردی بزنه؟خنده داره..

مرد تعظیم کوتاهی کرد و دست هاش رو به هم قفل کرد...

_چشم خانم...

به در اشاره کرد...

_کافیه جناب سانگ...برو بیرون و فکر کن هیچ چیزی نشده..

مرد با اضطراب قدمی به عقب برداشت..

_ب..بله خانم..

به رفتن مرد نگاه میکرد...لبخند مرموذانه ای زد و نفس عمیقی کشید...
به خیالش زندگی تنها در کینه خلاصه میشد...




<<Holy love>>Where stories live. Discover now