سالیان سال بود کارش لطمه ای به تنها دلیل زندگیش جیمین نزده بود..
اون حتی کوچک ترین مسائل وکالتش رو هم برای جیمین شرح نمیداد تا مبادا پسر کوچکتر از آشفته بازار دنیا باخبر بشه!
باورش نمیشد تنها تماس تلفنی که کمتر از دو دقیقه به سرانجام رسیده بود گلوش رو میفشرد و چنگ به قلبش می انداخت...
پرونده های شکنجه های زیادی رو مطالعه کرده بود...شکنجهگاه های زیادی رو ملاقات کرده بود و تصور تن جیمین زیر نوار های چرم و بلند شلاق اون رو وادار میکرد از درون فریاد بزنه..
با دست هایی که بی حساب و کتاب میلرزید..
رمز درب خونه رو زد و با باز شدن در به سرعت داخل رفت..
سرما و سکوت خونه ترس رو به مغزاستخوانش تزریق میکرد...
با صدای بغضدار پر از رگه های لرزش اسمش رو به زبون آورد.._جیمین....جیمینم...!
بازتابی نداشت...سمت اتاق خواب رفت و خالی بودنش وجبی از قلبش رو هم خالی کرد...
از اتاق بیرون رفت و سمت آشپزخونه رفت...اونجا هم اثری از بهترینش نبود..
بلندتر اسمش رو گفت.._جیمیننننن..
از سرویس بیرون اومد و نم دست هاش رو خشک کرد..
گمون کرد خیالاتی شده...
سری کج کرد و واقعا یونگی رو دید که سرگردان انبوهی از موهاش رو اسیر مشت های سرسختش کرده.._عزیزم....کی برگشتی؟
به سمتش برگشت و با دیدن جیمین ثانیه ای مکث کرد...
سریع سمتش رفت و سرتاپای پسر رو نگاه کرد و لمس کرد.._ح..حالت خوبه جیمین؟..آسیب ندیدی؟
صورت یونگی رو قاب کرد و ثابت نگه داشت..
_من خوبم عزیزم...نه برای چی باید آسیب ببینم..چیشده؟
یونگی بی مهابا جیمین رو توی آغوشش کشید و عطر تنش رو یک نفس بو کشید..
_اگه بلایی سرت میومد من میمردم جیمین میمردم..
اولین بار بود در این حد یونگی رو با احوال نابسمان میدید...اون هم به دلیلی که نمیدونست چیه!..
خط فک مردش رو پی در پی میبوسید..._آروم باش یونگی...چیزی نیست باشه؟..
تنها خوشحالیش این بود که جیمین رو سالم توی بغلش داشت و خراش کوچکی هم پوست بلورینش رو اذیت نکرده بود..
نمیتونست لرزش پاهاش رو انکار کنه...
پای میز گردی ایستاده بود و برای تقویت اکسیژن خونش نفس های عمیق میکشید..
سر بالا نمیاورد تا مبادا با کسی چشم تو چشم بشه...
نگاه های اطرافش...خونش رو میمکید...
با قرار گرفتن گیلاس شامپایی جلوی صورتش صاف ایستاد و از برزخ طوفانیش خارج شد..._درخواست رئیست رو رد نکن...قراره به سلامتی خودت بنوشیم!
کمی از میز فاصله گرفت...با بی میلی سر تکون داد
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...