قدم هاش..پیاده رو را فتح میکرد..
انگار بادی بی محابا خوشی هایشان رو با خودش میبرد..تک شاخه گل ارکیده ی سفیدی توی دستش داشت..
مثل هر آدمی از بین رهگذر ها میگذشت..دلش میخواست باد ذهن شلوغش رو هم پاک کنه...
دلش نمیخواست درست در اوج سی سالگی توی لجنزاری محبوس بشه..بوی تعفن لجنزار سی سالگی همه جا همراهش بود..
به آرومی گام های کوتاه و بلندش رو برمیداشت...
تا درست صدایی گوش های کیپ شده اش رو آزاد کرد.._باید باهات حرف بزنم پسر..
به گل سفید رنگی که برای عزیزترین مخاطبه غایب زندگی اش گرفته بود خیره شد..
سر برگردوند تا صاحب صدای آشنارو ببینه...پدرش..
همون آدمی که آرزو میکرد در مقابلش واژه ی پدر رو از یاد ببره...ارکیده ی خوش بو رو پایین گرفت..
صورتش عاری از احساس بود..
نگاهش رنگ عوض میکرد.._از چشمام خواسته بودم دیگه تورو تداعی نکنه...مثل اینکه زیر قولش زده..
جئون نیمچه عصبانیتی رو درون خودش حس میکرد...سرش رو تکون داد..
_پس بهتره از کاسه درشون بیاری....
خسته بود...خسته از بحث..تنها دلش میخواست گل رو مقابل پسر کوچکتر بگیره و با لبخند تقدیم به چهره ی زیباش بکنه...
اما مانع بزرگ جلوی چشماش بود.._شاید مشتاق دیدار کسی باشن...اینجا چی میخوای؟
جئون در ماشین رو باز کرد و به داخلش اشاره کرد..
_سوار شو...در شان پسرم نمیبینم که وسط چاله میدون باهاش حرف بزنم..
اون محله ی ساده....برای پدرش چاله میدون محسوب میشد..
اما همین چاله میدون...قرار بود شاهد عشق پاکش باشه..
تردید رو توی حرکت کردن خودش میدید..
نگاه معناداری به جئون انداخت و سوار شد...
پدر لبخند رضایتی زد و به دنباله ی پسرش سوار شد..در رو بست.._بگو...چی میخواستی بگی؟نکنه وسط مشروب خوردنات یادت افتاده که دوباره چطور گند بزنی به زندگیم!..
به پسرش نگاه نمیکرد...به جلو خیره بود..
_احمق نباش و از وکیل و دادگاه بازی صرف نظر کن کوک...تو بازنده ی اون دادگاهی...
شاخه ی ارکیده رو میفشرد..جریان خون توی رگ هاش سریعتر میشد..
_میخوای حقمو نگیرم؟..حقمو..حق من..
جئون به تمسخر حرفش رو تکرار کرد..
_حقمو حقمو...کدوم حق...حقی که خورده شده یه آبم روش..مادر سوهیون از سوهیون خواسته زیردستش کارکنی..
صورتش رو به سمت شیشه ی ماشین چرخوند و بدون نگاه به پسر تحقیر شده اش ادامه داد..
_چی بهتر از این..دیگه ام نگرانت نیستم که تو این قفس زندگی میکنی...ابهت داشته باش و بپذیر!
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...