دچار دوگانگی احساس شده بود...
به یاد نداشت چجور باید مکالمه ای رو شروع میکرد....درست مثل بچه ای که تازه زبون باز کرده...
پلاستیک های خریدش رو زمین گذاشت و جمع و جور ایستاد..._سلام..بابا...سلام مامان....و..سلام جیمین هیونگ..
مادر آغوشش رو باز کرد.
_تربچه کوچولوی مامان...بیا پیشم
این لفظ رو خیلی وقت بود با صدای گرم مادرش نشنیده بود...کیفش رو پرت کرد و سمت مادرش گام برداشت...
روز وحشتناکی رو گذرونده بود...
دقیقا همونی شد که دلش میخواست...
مثل پسربچه ی تشنه ی محبت..خودش رو به بغل مادرش سپرد...
سرش رو روی شونه اش گذاشت و عطر موهای مادرش اون رو فرسنگ ها دور کرد..
تازه فهمیده بود چقدر دلتنگ لحظات به ظاهر کم اهمیت گذشته میشد...حالا دلش برای ظهرهایی که مادرش زیر نور آفتاب پاییزی می نشست..و لاک قرمز میزد تنگ بود..
دلش برای عصرهایی که پدرش با چکمه های گِلی و دست های ترک خورده با دوچرخه ی پنچری پای پیاده به خونه برمیگشت و جنب و جوش همسرش رو از پنجره ی آشپزخونه میدید.. تنگ بود...
دلش برای دویدن توی کوچه و شنیدن صدای خس خس گلوش تنگ بود...
حتی دلش برای جیب پر از تنقلات لباس گلدار مادربزرگش هم تنگبود...
تمامی اینها....در چند ثانیه مصبب حلقه زدن اشک توی چشمای تهیونگ شد...
آروم از آغوشش بیرون کشیده شد...
مادرش به صورت نیمه خیس تهیونگ خیره شد.._هنوز بزرگ نشدی تربچه؟...آیگو...چشمای خیسشو...
دست های پینه بسته ی مادرش اشک های گونه ی شکفته اش رو پاک میکرد...
تهیونگ پلکی زد تا پرده ی اشک مانع دیدن روی ماه پدرش نشه...
لبخندی زد..لبخندی که خالق درد بود..._آپا...برای دیر اومدنت چه توضیحی داری؟...
با جون و دل پدرش رو بغل کرد...
حرکت دست های مشتاق پدرش روی کمر خم شدش..اون رو یاد زمانی انداخت...
زمانی که نگاه پدرش در هر کجای خونه ی نقلی اون روهمراهی میکرد...
نمیدونست مشکل از کجاست...تا وقتی پدر سالیان نه چندان دوری لب باز کرد.._مطمعنی از اینجا بری...بهتر زندگی میکنی؟..
دقیقا همونجا بود که در چشمان بی تاب پدرم...پرسه زدن غربت و تنهایی رو دیدم..
تک بوسه ای به شونه ی پدر زد و از بغلش دراومد...
فین فینی کرد..و فاصله گرفت...
به سقف خیره شد.._آه...ببخشید زیاد دلتنگتون بودم...
پدر دستی به سرش کشید..با لحن سرشار از مهربونی جواب پسرش رو داد..
_ماهم همینطور پسرم..بخاطر همین الان کنارتیم!
تهیونگ لبخندی زد و اشک هاش رو پاک کرد..
نگاهش به جونگکوک خورد...ولی با یک تفاوت بزرگ...
اینبار نگاه هاشون رو از هم ندزدیدن..
جونگکوک لبخندی دلنشینی به تهیونگ زد..بدون پاسخی برای اون لبخند یهویی...چشماش از روی جونگکوک برداشت و لبخندش رو به هیونگش داد..
کمی عقب رفت و وسایلش رو برداشت...
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...