همینطور که چشمای خستشو فشار میداد فنجون ای که مادرش بهش داده بود رو با قهوه ای که به خوبی دم کرده بود و توی درست کردنش ماهر بود پر میکرد...
دست آزادش رو به گردنش میکشیدو اونو به چپ و راست تکون میداد..
خمیازه ای کشید...
بسکوییت نسکافه ای خوردو دنبال قرص هایی که باید هرروز صبح میخورد گشت...
قرص هارو یکی یکی کنار میزد..
بلاخره اون چیزی که میخواست پیدا کرد...
لیوانش رو پر از آب کرد....قرص رو خورد و تا موقعی که رئیسش بیدار نشده بود با چیزایی که داشت صبحانه ی خوشمزه ای درست کرد....
ظرف رو روی میز گذاشت...اما با صدای رئیسش جا خورد.._هایون..یک کلام بهت گفتم امروز شرکت رو تعطیل بکن..چراش به تو مربوط نیست..
آروم سمت اتاق رقت و دستش رو به در زد
_جنابه رئیس...بهتره به جای بدخلقی صبحگاهی...اول از همه تشریفتونو بیارید...یه آب خنک بزنید به صورتتون و بعد صبحانتون رو بخورید...اینجور بهتره نه!؟
جونگکوک گوشیش رو انداخت رو تخت..
_خب میگی چیکار کنم؟..شرکته کوفتی یه طرف...اون جلسه ای که نابود شد یه طرف..
تهیونگ بازدی رئیسش رو گرفت و کشوند سمت سرویس بهداشتی...
_لطفا با مسائل شرکت موقع استراحت فکرتون رو درگیر نکنید..
جونگکوک نگاه طعنه داری به پسر انداخت..
_شبیه مرفه های بی درد میمونی!
لبخند تهیونگ کمرنگ شد....جونگکوک از تاثیر این حرفا با خبر نبود...
متوجه ی پاک شدن لبخند زیبای پسر شد.
همینطور که دستش زیر آب بودو گرمای متعادل آب رو حس میکرد پوزخندی زد_چیشد؟ناراحت شدی کیم؟
تهیونگ به سرعت خودش رو جمع و جور کرد
_آه..نه نه..
از اونجا دور شد...
چندباری قطره های آب سیلی به پوست خواب آلود جونگکوک زد..
سرش رو بالا آورد و چشماش رو باز کرد...
سُر خوردن قطرات آب از کنار ابروهاش رو توی آینه مشاهده میکرد..
کارمندش راست میگفت...نور آفتاب مستقیم به صورتش خورده بود...
لبخندی زدو با حوله صورتش رو خشک کرد..
حتی حوله ام بوی ویستریا میداد..
ابرویی بالا انداخت و رفت بیرون...
سمت آشپزخونه رفت و به محتویات روی میز نگاه انداخت..
صندلی رو عقب کشید_خودت درست کردی!؟
تهیونگ آبمیوه ای که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
_بله....نون و تخم مرغه...خودم که خیلی دوست دارم...حدس زدم شماهم دوست داشته باشید...قهوه هم حاضره...میدونم علاقه ی شدیدی به قهوه دالگونا دارید...اما بهتره امروز متفاوت باشه...
جونگکوک فنجونی که طرح گل داشت بلند کرد...
اطرافش رو نگاه کرد و گل های قرمز روش رو میشمارد..
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...