در تراس رو باز کرد...صدای گریه های ضعیفش رو میشنید...بیشتر آشوب میشد....
هیچکس حرفی بهش نزده بود...گمان میکرد پسر کوچیکتر باز قهر ساده ای کرده و یک بوسه باعث آشتی میشه..
اما اینطور نبود..._جیمین..
با شنیدن صدای خشک یونگی از جا پرید...سمتش برگشت و با چشمای کاسه ی خون بهش خیره شد..
_گریه کردی عزیزم؟...چیزی شده؟..
حرف هایی که توی سینه اش غمباد شده بود به زبون آورد....
_م..مگه من باهات چیکار کردم؟؟؟..اذیتت کردم؟؟..دوستم نداشتییی؟؟؟..دوست نداشتم؟؟؟..یا دلتو زدم.؟؟..نکنه..نکنه بخاطر این میخواستی منو بفرستی ور دل پدرخونده ام...
یونگی با هر خارج شدن نجوایی از دهن جیمین بیشتر متعجب میشد..تکخندی از تعجب زد..
_من واقعا متوجه ی حرفات نیستم جیمین...معلوم هست چی داری میگی؟کدوم کار؟چی؟درباره ی چی حرف میزنی؟
پتوی نازک دورش از روی شونه هاش سُر خورد و کف زمین افتاد..
با پشت دست اشک های روی گونه هاش رو پس زد و منسجم تر به یونگی نگاه کرد.._نبایدم متوجه باشی....گفتی عزیزتم...قسم میخوردی زندگی بدون من نمیشه اونوقت.....واقعا حالم از رابطم باهات بهم میخوره....
لبخندِ از سر تعجبش هم از ریشه خشکیده شد..
حس میکرد بین کابوس تاریک و ترسناکی پرسه میزنه....
پشت سر هم پلک زد.._حواست هست چی داری میگی جیمین؟هنوزم همینو میگم..هنوزم قسم....
انگشتش رو بی مهابا بالا آورد و مقابل صورت یونگی گرفت و رشته ی کلامش رو پاره کرد..
_دیگه برام قصه نباف...وکیل مین...حواسم هست...خیلی ام خوب حواسم هست...فقط بگو چرا؟چرا منو به اون دختره ترجیح دادی؟رابطه با یه پسر خسته کننده بود یا برات افت داشت؟..
یونگی حتی فکرش هم خاموش شده بود...باورش نمیشد عزیز دردونه ی قلبش با وقاحت تمام توی چشمام از نفرت انگیز بودن رابطشون حرف بزنه...
_د...دختر!؟
دادی که بیشتر به جیغ شبیه بود زد..
_ارههه...دختر...همون دختری که جای بوسه های من رو بوسه زد...چرا فقط نمیگی شرمنده ای؟؟؟چرا فقط دلیل نمیاری؟؟
تازه یادش افتاد....لبخند تلخی زد..
_اون اتفاقی بود جیمین....یهویی خودش جلو اومد..من اصلا..
وسط حرفش پرید و کلام راستش رو قطع کرد..
_هیششش..دروغ بسه مین یونگی...دروغ بسه...اگر ندیده بودم...قبول نمیکردم..اما به چشمام اعتماد دارم..حتی جونگکوکم شاهده...از امشب همه چیز بین من و تو تمومه...همه چیز..فقط یادت باشه...اون تختی که قراره دختر دیگه ای رو روش ببری...یه روز جای من بود..
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...