به آرومی تلوزیون رو روشن کرد و کنترل رو کنار گذاشت....
عقب عقب قدم برداشت و روی کاناپه ی جنس چرمش نشست..یادآوری روز اولی که این کاناپه رو دیده بود وادار به خندیدنش میکرد...چون اون بیشتر بچگی و نوجوونیش رو لا به لای مزرعه گذرونده بود..
به صفحه ی جلوش خیره شد...
خیلی وقت بود فیلم ندیده بود...چه برسه تماشای فیلم با یکی دیگه..هردو خودشون رو به گوشه از کاناپه چسبونده بودن و گاهی زیرزیرکی به هم نگاه میکردن..
به نیم رخ بی نقص تهیونگ نگاه میکرد..
پلک زدن پسرهم میتونست مثل تماشای فیلم باشه...
با برگشتن کاملا اتفاقی و بدون زمان دقیقی جونگکوک رو مجبور که چشم تو چشم شدن کرد...
تهیونگ تمام مدت زیر بار سنگین نگاه رئیسش آب میشد و دم نمیزد.._مثل اینکه....اهم...از فیلم دیدن آنچنان لذت نمیبرید..!
پاش رو روی پاش انداخت..
_خب...عادت ندارم فیلم نگاه کنم...در کل زیاد لذت نمیبرم..
تهیونگ بی اختیار ناراحت شد...فیلم دیدن جزو فعالیت های لذت بخشش بود
_باشه....حالا که اینجوره...خاموش میکنم!
از برخوردش متعجب شد و سعی کرد حرفش رو جمع و جور کنه...جلوش رو گرفت..
_نههه...خاموش نکن....تو که...نزاشتی من حرفمو ادامه بدم...خواستم بگم...میخوام یبار امتحانش کنم...همین فیلم دیدنو منظورمه..
تهیونگ کنترل رو دوباره زمین گذاشت..
_پف پفی میخورید؟؟..
انگار تاحالا این کلمه به گوشش نخورده بود...کمی روی کاناپه جا به جا شدو با چهره ی پر از سوال حرف زد
_پف پفی؟چی هست؟..
تهیونگ تکخندی به نمایش گذاشت و بازم صبر و حوصله اش رو به جونگکوک نشون داد
_پفیلا...من از بچگی بهش میگفتم پف پفی..دیگه این همراهمه..حالا چی؟میخورید؟
جونگکوک نخواست دوباره چهره ی ماتم گرفته ی پسر رو ببینه..
_میخورم...
تهیونگ با ذوق و قدمای تند تند خودش رو به آشپزخونه رسوند و مشغول شد...
دونه ی پفیلایی توی دهنش گذاشت و اشک شورش رو پاک کرد..
جونگکوک مات و مبهوت به تهیونگی که انگار خودش نقش اصلی فیلم بود و ذره ذره باهاش اشک میریخت زل زده بود..
فین فین کردن های پی در پی پسر رو میشنید...
حتی نجواهای از سر دلسوزی تهیونگ برای شخصیت زخم خورده...
ظرف پفیلارو کشید سمت خودش تا تهیونگ متوجه ی حضورش بشه...
اما تهیونگ دوباره ظرف رو سرجاش گذاشت..با صدای پر از بغض و تودماغی نالید.._نکنننن...نکنننن هق...لیاقتت اون مردکه مفتخور نیست..
جونگکوک نگران قلب تهیونگ شده بود...
احساس میکرد پسر زیادی داره به خودش ناراحتی رو تلقین میکنه...
به آرومی تلوزیون رو خاموش کرد و باعث سکوت تهیونگ شد...
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...