صدای سوهیون رو میشنید که داره با کارمندا بحث میکنه...
از فرصت استفاده کرد و عقب کشید..
سرش رو پایین انداخت و سمت خروجی رفت که محکم کوبیده شد به سوهیون...
این رو یه خطای انسانی تلقی کرد..
زیر لب عذرخواهی بجا آورد و راهش رو کج کرد که مچ دستش رو گرفت..._وایسا ببینم...تو اتاقم چی میخواستی؟این بار دومه که میبینم اینجا پرسه میزنی!..
زیرچشمی به سوهیون نگاه کرد و بازم عذرخواهی کرد تا از دستش خلاص بشه...
خودش رو به تهیونگ نزدیک کرد و تنش رو بین چهارچوب در اسیر کرد.._اگه ریگی توی کفشت باشه...اولین نفر میرم سراغ جونگکوک..پس حواست باشه!
تمام عضلات صورتش به لرزش افتاده بود....
از بین سوهیون کنار رفت و سعی کرد فراموش کنه که چیشده...به سمت آشپزخونه ی نقلی کنج شرکت رفت که لیوان آبی بخوره...
چشمش به هایون افتاد که سرش رو روی میز گذاشته بود..
لیوان یکبار مصرفی برداشت و تا نیمه پر کرد...
کنار هایون رفت و خم شد.._حالت خوبه؟..
آروم سرش رو بلند کرد
_هوم...بهترم..
تهیونگ صاف ایستاد...بعد لبخندی که به روی هایون پاشید ازش فاصله گرفت...
هایون با غم توی صداش حرف زد.._ببخشید تهیونگ شی....وقتی داشتم میرفتم توی تراس اتفاقی حرفاتون رو شنیدم...معذرت میخوام که بخاطر من با سوهیون شی دهن به دهن شدی..
تهیونگ لبش رو با آب تَر کرد...صندلی رو عقب کشید ..مقابلش نشست و لیوان آب رو کنار گذاشت...
دستاش رو قفل هم کرد و با مهربونی جوابش رو داد.._مهم نیست هایون شی...خیلی موقع ها شما به من کمک کردید...الانم وظیفه ی من بود درسته؟...
هایون موهای موج دارش رو بالا زد و تکخندی زد..
_ممنونم....اگر یجونگ بفهمه...مطمعنم که باهام بهم
میزنه..نفس عمیقی کشید و هوای پاک رو وارد ریه هاش کرد..
_اگر خواست همچین کاری کنه...به خودم بگو من باهاش حرف میزنم...دختر سری تکون داد و به صندلی تکیه زد...
تهیونگ بلند شد که بره...هایون مانع شد_حقیقت داره که....جونگکوک شی پیش تو زندگی میکنه؟
آه بلندی از نهادش خارج شد و لیوان آبی که نخورده بود رو پای خاک خشک گلدون ریخت..
_حقیقت داره....اما به نظر شما این جرمه؟جونگکوک شی رئیس سابق منه...و وقتی برادرش حتی عرضه نداره که نیمی از وسایلش رو بهش بده..یا حتی بهش مهلت بده تا خونه ی دیگه پیدا کنه..وظیفه ی خودم میدونم که ایشون رو توی خونه ی ناچیزم جا بدم...
هایون هم به تبعیت از تهیونگ بلند شد و لباسش رو مرتب کرد..
_کار خوبی کردی کیم...اما...اما چرا سوهیون شی این موضوع رو به عنوان تهدید به رُخت کشید..؟؟
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...