<Part 05>

600 83 2
                                    


تهیونگ پیش آمد و گونه جونگ کوک را بوسید :"خداحافظ"

____________

آن روز اصلا نتوانست کار کند. نمی توانست در دفترش راحت بنشیند و به گذشته تهیونگ فکر نکند!

دوران مدرسه را بیاد آورد. تهیونگ همیشه قوی و شاد بود اما در اصل او داشت با تقدیرش می جنگید. جونگ کوک یادش می آمد یک روز تهیونگ به مدرسه نیامد اما روز بعد با یک لبخند ساده بر لب برگشت و گفت:"مریض بودم"

دروغ میگفت!!! آنروز حتماً روز مرگ مادرش بوده(چطور تونستی تحمل کنی؟)جونگ کوک دلش می خواست داد بزند و گریه کند.(اونروز چه اتفاقی افتاد؟تو فقط چهارده سالت بود.چطور تونستی در چنین سنی فاحشه بشی؟ همه در سن چهارده پاک و معصومند...چطور تونستی با این شرایط دوازده سال سال زندگی کنی؟)

یسونگ فهمید روحیه و حوصله رییسش آنروز مثل همیشه طبیعی نیست بطوری که کارش تمام نشده ماشین شخصی اش را برداشت و از شرکت زد بیرون.

_______________

"سلام...اونجا..." جونگ کوک به کارت نگاه کرد:"کاباره الهه است؟"

"بله. چطور می تونم کمکتون کنم؟"

"کیم تهیونگ اونجاست؟"

"بله؟"

"می تونم باهاشون صحبت کنم؟"

"نه متاسفانه ایشون الان روی صحنه هستند...شاید بعد بیست دقیقه بشه"

جونگ کوک او را روی صحنه تجسم کرد. مثل همان روز اولی که دید. در لباسهای سفیدش مثل یک ستاره می درخشید:" باشه متشکرم"
و فرمان را به سمت کاباره چرخاند.

_______________

تهیونگ هنوز روی صحنه بود و داشت آهنگ رمانتیکی می خواند. صدای تهیونگ تمام کسانی را که در سالن بودند،جادو کرده بود.

جونگ کوک پشت میز خالی دور از صحنه نشست و با لذت مشـغول تماشای او شد.
اینبار تیـپ آبی کـمرنگ زده بود. شلوار جین روشن و بلوز آستـین بلند که او را بسیار جذاب کرده بود.

گارسـون به مـیزش نـزدیک
شد:"چی میل دارید آقا؟"

جونگ کوک تهیونگ را نشان داد:"اون می تونه بعد از اجرا بیاد سر میزم؟"
گارسون گفت:"نه! یکی از میز شماره هفت قبل از شما اونو خواسته"

جونگ کوک عصبانی شد:"اگر من از اون بیشتر پول بدم چی؟"
گارسون لبخند زد:"ایشون صدهزار دادند. می تونید بیشتر از این بدید؟"

جونگ کوک کیفش را بیرون کشید:"پونصد هزار!"
گارسون پولش را گرفت:"باشه بهش میگم!"

جونگ کوک بی صبرانه منـتظر شد تا اینکه اجـرای تهیونگ تمام شـد و از صحنـه پایـین آمد.
گارسون میز او را نشان داد و لبهای زیبای تهیونگ به لبخند شادی باز شدند. جونگ کوک هم با ذوق لبخند زد و تهیونگ به سمت او آمد:"سلام.کی اومدی؟"

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora