Part 10 : stranger feelings

371 49 19
                                    


تهوینگ با صدای نسبتا بلند و با چشمایی که از تعجب زیاد هر لحظه ممکن بود از حدقه بزنن بیرون گفت : جنی ؟!

جنی خنده ی عصبی ای کرد و چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت : یا میتونی سرعتتو کنترل کنی ؟ اگر نمیتونی پس رانندگی نکن!

تهیونگ هم متقابلا خنده ی عصبی ای کرد و گفت : چراغ قرمز نبود ... تو داشتی خلافه قانون میومدی !

جنی میدونست حق با تهیونگه اما نمیخواست قبولش کنه که حق با اون ادمه !

برای همین سرشو پایین انداخت و بعد سعی کرد خیلی طبیعی بلند شه .

حسی به تهیونگ کفت که باید کمکش کنه ... اما تهیونگ که از اون پسرا نبود که هر اتفاقی افتاد به مردم کمک کنه ، این دیگه چه حسی بود ؛ حداقل برای تهیونگ ناشناخته بود !

جنی "پوف" کلافه ای کشید و بعد دوچرخشو از روی زمین بلند کرد و با لنگ زدن به سمت مدرسه رفت .

تهیونگ به سمت ماشینش رفت ... درو ماشینو باز کرد و بعد روی صندلی نشست اما این حس عذاب وجدانه لعنتی ... چه اتفاقی داشت برای تهیونگ میفتاد ، چرا اینطوری شده بود !

گیج شده بود و نمیدونست چه مرگشه !

در ماشینو محکم باز کرد و رو به جنی که حالا پشتش به تهیونگ بود و به سمت مدرسه پیاده با پای لنگ زنان حرکت میکرد و دوچرخه رو هم همراه خودش میکشوند ، برگشت .

تهیونگ با صدای نسبتا بلندی گفت : یاا ، کیم جنی !

جنی با شنیدن صدای تهیونگ ایستاد و بعد به سمت تهیونگ برگشت .

تهیونگ ادامه داد : اینطوری نمیشه ، بیا بریم داروخونه ! برات پانسمان و بتادین میگیرم .

جنی که از حرف تهیونگ تعجب کرده بود چیزی نگفت .

تهیونگ دوباره گفت : بدو دیگه ، دیرمون میشه!

جنی با شنیدن لحن صادقه تهیونگ با گفتن باشه ای به سمت تهیونگ رفت .

با رسیدن به تهیونگ ، تهیونگ دوچرخه ی جنی رو گذاشت صندوق عقب و بعد سوار ماشین شد .

جنی تردید داشت ، اون تهیونگ رو فقط توی مدرسه دیده بود و ... وقتی به هم بر میخوردن فقط دعوا میکردن ؛ حتی اولین برخوردشون هم اولین روزه مدرسه توی حیاط بود که بعدش به دفتر اقای پی دی نیم خطم شد !

تهیونگ شیشه رو پایین کشید و گفت : یاا پات که نشکسته ، سوار شو دیگه !

جنی با حالت متفکرانه ای گفت : چرا میخوای کمکم کنی ، تو که از من متنفری !‌

Spring day Where stories live. Discover now