Part 11

326 49 17
                                    

با وارد شدن به سالن تئاتر خانم لی گفت : خب حالا کنار هم تیمی هاتون قرار بگیرید ... زودباشید بچه ها!

همه ی دانش آموز ها در کنار هم تیمی هاشون قرار گرفتند و لیسا با قرار گرفتن درست بقل جونگکوک چشماش رو توی کاسه چرخوند .

خانم لی گفت : یوربون ، امسال ما قراره با هم سه تا نمایشنامه رو کار کنیم. امروز یکی از نمایشنامه هارو براتون بازگو کنم ! قراره به طور شانسی دوباره یکی رو خودتون انتخاب کنید .

خانم لی رو به صفحه ی پرژوکتور ادامه داد : خب همونطور که میبینید ، نمایشنامه ی اول اسمش هست ؛ رومئو و ژولیت ، توی این نمایشنامه ما میخوایم شماها رو در نقش رومئو و ژولیت ، دوست رومئو ، دوست ژولیت ، سرباز رومئو ، و سرباز جولیت قرار بدیم . البته جا داره بگم نقش های دیگه ای هم هست مثل نگهبان و چیزای دیگه !

نفسی تازه کرد و گفت :
این داستان درباره ی یک زوج جوان هست که از قبیله های مختلف با هم به صورت مخفیانه آشنا میشن ، رومئو و ژولیت خیلی هم دیگه رو دوست دارن اما اونا نمیدونن خانواده هاشون دشمنه هم دیگه هستن ! در آخر رومئو ، ژولیت رو بخاطره امنیت و آرامش ژولیت ترک میکنه!

خانم لی صداش رو صاف کرد و ادامه داد : و در آخر .. ژولیت به رومئو نامه ای میفرسته ، توی اون نامه میگه که میخواد اون رو برای آخرین بار توی جنگل های مرزی ملاقات کنه !

خانم لی قلوپی از آب معدنیش خورد و ادامه داد : رومئو قبول میکنه و در تاریخه معین شده ای به ملاقاته‌ ژولیت‌ میره . ژولیت بعد از دیدن رومئو فقط و فقط رومئو رو بقل میکرده و گریه میکرده ! اما رومئو سعی میکرده خودش رو به سخت ترین حالت در بیاره و بی احساس خودش رو نسبت به ژولیت نشون بده ! .. اما طاقت نمیاره و به ژولیت میگه اگر واقعا من رو دوست داری باید بزاری تا من برم ! و بعد ژولیت بهش میگه : من اجازه میدم که بری ... اما لطفا تظاهر نکن که دوستم نداشتی و من رو هیچ وقت فراموش نکن ، ازت میخوام تا این نامه رو وقتی از اینجا به اندازه ی کافی دور شدی بخونی !

خانم لی نفسی تازه کرد ، همه ی بچه ها با هیجان منتظر ادامه ی داستان بودن که خانم لی ادامه داد : بعد از این حرف رومئو نامه رو گرفت و به سرعت از اونجا دور شد ، ژولیت وقتی از رفتن رومئو مطمئن شد نیزه رو توی قلب خودش فرو کرد ! اما بچه ها شما نظری دارید چرا اینکارو کرد؟

رزی دستشو بالا برد ، خانم لی لبخندی بهش زد و گفت : بگو پارک رزان !

رزی لبخندی زد و گفت : به نظر من چون ژولیت خیلی رومئو رو دوست داشته اینکارو میکنه ! چون ژولیت قلبش شکسته بوده ... پس نیزه رو دقیقا داخل قلبش فرو میکنه !

Spring day Where stories live. Discover now