Phobia Part 2

370 60 3
                                    

حالا، با گذشت پنج ساعت از وقتی که اولین قدمشو به سمت گرفتن انتقام مادرش برداشته بود، تمام‌ حس شرم و گناهش برای به بازی گرفتن احساسات جونگین از بین رفته بود و جاشو به جدیت، کنجکاوی، و تلاش داده بود.
برعکس چیزی که فلیکس فکرشو میکرد قدم اول اونقدرام سخت نبود! به راحتی دل جونگینو به دست آورده بود و الان داشت همراه جونگین روی اطلاعات اولیه ای که برای پیدا کردن پدرش نیاز داشتن کار می‌کرد
اما چیزی که نگرانش میکرد، همین آسونی بود.. میدونست این آسونی دقیقا مثل آرامش قبل از طوفان میمونه.
برای اولین بار تو زندگیش داشت پیشرفت میکرد، احساس می‌کرد داره پرواز میکنه، اوج میگیره و بعد.. جایی که فکر میکنه همه چیز خوب پیش میره سقوط میکنه.
این فکرای منفی هیچوقت راحتش نمیذاشتن، همیشه منفی نگری میکرد و خودشم میدونست اکثر تصورات منفیش هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشن، اما اگر این یکی که مهم ترینشون بود واقعی میشد چی؟...
-هی فلیکس، یه چیزی پیدا کردم
با صدای جونگین و البته شنیدن جمله ای که پنج ساعت بود منتظرش بود از افکارش بیرون اومد و مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشه از جاش پرید و سمت جونگین رفت.
-انقدرا ام که واکنش نشون میدی چیز خاصی نیستا! فقط اطلاعات خودش، محل کارش، طبقه رفاه و... این چیزای سطحی
با صورتی که تعجب خالص توش موج میزد به جونگین که تمام حواسش به لبتاب رو به روش بود خیره شد، از نظر جونگین‌ این اطلاعات چیز خاصی نبود؟! اونا هنوز هیچ ابزاری نداشتن و جونگین طی پنج ساعت درحالی که فقط یه لبتاب سطح ساده داشت روی تختش توی خونه ی خانواده‌اش نشسته بود و تونسته بود این اطلاعاتو پیدا کنه... جونگین واقعا یه نابغه بود!
البته که این افکارو به جونگین نگفت، فلیکس از ابراز علاقه متنفر بود و هیچوقت کسی ساید مهربونی که توی دلش داشت ندیده بود، قرارم نبود ببینه. حداقل نه فعلا..
به صفحه ی لبتاب، جایی که جونگینم خیره شده بود نگاه کرد. با یه سایت کارد مانند مواجه شد که اطلاعات پدرش روش خود نمایی میکرد.
-طبق چیزی که اینجا نوشته، اسمش سایمونه، چهل و یک سالشه و پنج تا شرکت داره. مهم ترینش یه شرکت غذایی تو گانگنامه که مدیریت کلشو خودش به عهده گرفته.
تمام چیزی که توی سایت میشد دید، عکس اون مرد و همین اطلاعات کم بود. فلیکس سمت لبتاب خودش رفت تا عکس های بیشتری راجع به اون مرد پیدا کنه، هرچند با دیدن همین عکس هم حالش بهم خورده بود.
چشمش به عکس جالبی افتاد، اما جالب تر از اون عکس، تیترش بود. تیتری که باعث جریان پیدا کردن خون توی رگ های فلیکس شد، تیتر چند کلمه ای که فلیکس با خوندنش احساس می‌کرد تمام محتویات معده اش درحال بالا اومدنه.
جونگین سمت فلیکس برگشت تا بهش درباره ی آدرس کارخونه که به تازگی پیداش کرده بود بگه، اما با دیدن حالت فلیکس فهمید چیزی که اون پیدا کرده، بیشتر به دردشون میخوره.
سمت فلیکس رفت و بدون هیچ حرفی به لبتاب نگاه کرد، چشم های فلیکس سرد و بی روح شده بود و میشد به وضوح هاله ی نازکی از اشک رو توشون دید. جونگین نگاهشو دنبال کرد و به مقاله ای وسط عکسا برخورد کرد.
"عکس لو رفته از لی سایمون و همسرش لی سوریون در مراسم افتتاحیه‌ی کارخونه‌ی جدید خانواده‌ی لی"
"خانواده‌ی لی" ، چقدر مضحک به نظر میرسید، فلیکس بارها تو این مدت زمان اون کلمه رو خوند ولی آخرش بازم به یه خط خالی می‌رسید. خانواده ی لی دیگه چه دروغ حال بهم زنی بود؟ پسر اون مرد تمام این هیجده سال با فلاکت زندگی کرده بود، تمام این هیجده سال عذاب کشیده بود، مادرش که قطعا رابطه ای با اون مرد داشت بخاطر عذابایی که متحمل شد خودکشی کرد، و حالا اون مرد اسم سلسله گندکاریاش که پشت اسم "کارخونه" پنهان می‌کرد رو خانواده‌ی لی گذاشته بود؟
رو به جونگین کرد که حالا آروم سر جاش برگشته بود و سعی داشت چیزای بهتری پیدا کنه
+جونگین، این مرد قطعا رقبای زیادی داره، دنبال قدرتمند ترینشون بگرد و راجع بهش تحقیق کن، قطعا بهمون کمک میکنه.
و بعد، از جاش بلند شد و اتاق جونگینو ترک کرد. نیاز داشت آبی به دست و صورتش بزنه تا شاید یکم آروم شه. مطمئن بود اون مرد تشکیل خانواده داده اما بازم با دیدن اون عکس و تیتر حالش داشت بهم می‌خورد.
چند دقیقه بعد همچنان به دیوار تکیه داده بود و به تصویر خودش توی آینه خیره شده بود. از گوشه‌ی چتری های بلوندش آب چکه میکرد و برق آب روی پوست سفیدش خودنمایی می‌کرد. اما هنوزم حالش خوب نشده بود، از این حجم نفرت که باعث ضعفش شده بود متنفر بود، متنفر‌.
صدای در زدن جونگین براش ذره ای اهمیت نداشت و حتی نمیخواست چیزی که جونگین پیدا کرده بشنوه، البته تا قبل از اینکه جونگین بی مقدمه حرفشو بزنه.
-بزرگترین رقبای پدرت خانواده‌ی هوانگن، میشه گفت از پدرت یک هیچ جلو‌ئن و بزرگ ترین ضعف پدرت و خانواده‌ی لی به شمار میرن، و بجز تمام اینا، یه پسر بیست ساله به اسم هوانگ هیونجین دارن.
با تموم شدن حرف جونگین، آروم اما با عجله سمت خروجی رفت. آروم دستگیره‌ی در رو به سمت پایین هدایت کرد و در با صدای آرومی باز شد. به محض باز شدن در با جونگینی مواجه شد که از همیشه جدی تر و بی حس تر توی صورتش زل زده، چند ثانیه بعد فلیکس خودشو درحالی پیدا کرد که رو به روی لبتابش نشسته بود و داشت با جدیت تمام سعی می‌کرد سایت زیرزمینی ای که به کمک جونگین پیدا کرده بود باز کنه تا بتونه عکسای به درد بخوری از پسر خانواده‌ی هوانگ پیدا کنه.
-طبق چیزی که تونستم از سایتای مختلف گیر بیارم و چیزی که استاکرا توی نظرات هر سایت نوشته بودن، هیونجین توی خانواده ی شادی بزرگ شده و همیشه درحال عشق و حاله. پسر خوشبختیه و نه از لحاظ عاطفی و نه از لحاظ مالی مشکلی نداره.
فلیکس با شنیدن حرف جونگین پوزخند عصبی ای زد. اون پسر قطعا یه پسر نازک نارنجی بود که هیچوقت تو عمرش دست به رقابت و دشمنی با کسی نزده بود. وارث شرکت خانوادگی هوانگ پسری بود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و این یه سد بزرگ رو به روی فلیکس برای رسیدن به هدفش از طریق اون پسر بود.
+تنها برگ برندمون اون پسره. باید یه جا گیرش بیاریم و باهاش حرف بزنیم، باید هرطور شده متقاعدش کنیم باهامون همکاری کنه و اگر لازم شد از خانوادشم کمک میگیریم، فقط باید تمام تلاشمونو بکنیم از این خانواده بیشترین استفاده رو برای نابود کردن اون مرد ببریم.
-نیاز نیست جایی گیرش بیاریم، اگه این سرور با موفقیت هک بشه میتونم یکی از قرار ملاقات های پیش روش رو پیدا کنم و همون روز بفرستمت اونجا که گیرش بیاری...
.
.
.
"جونگین!"
به هک کردن سرور خیلی نزدیک شده بودن، انقدری نزدیک که فلیکس حتی تصور نمی‌کرد روزی بتونه انقدر به دشمن پدرش نزدیک بشه. اما حالا خانوم یانگ خیلی بی مقدمه و ناگهانی، با ظاهری آشفته و قفسه سینه‌ای که به تندی بالا پایین میشد در اتاقو باز کرده بود و اصلا به خانوم یانگی که دو ساعت پیش با مهربونی به پسرا شب بخیر گفته بود شبیه نبود.
جونگین بود نگرانی و اخم های تو هم به مادرش نگاه کرد. سعی کرد از مادرش بپرسه چی شده اما قبل از اینکه جونگین چیزی بگه یا فلیکس موقعیتی که خیلی ناگهانی توش قرار گرفته بودن رو درک کنه خانوم یانگ با بغض و صدایی که میلرزید سعی کرد جمله‌ی مفهومی بگه.
"رافائل... رافائل چشماشو باز نمیکنه..."
جونگین نمیتونست باور کنه، دلش می‌خواست به چند دقیقه‌ی قبل برگرده. زمانی که مادرش هنوز با اون‌سر و وضع وارد اتاق نشده بود..
نمیخواست باور کنه، نمیتونست باور کنه، به خودش اومد و دید داره سمت اتاق کار پدرش میدوئه، به خودش اومد و دید ناباور با چشمای بهت زده و ناامیدش به بدن سرد و غرق در خون پدرش خیره شده.
نزدیک تر رفت، میتونست صدای گریه های اروم مادرش از اتاق خودش و فلیکسو بشنوه، میتونست صدای فلیکسو که سعی داشت به مادرش قوت قلب بده و آرومش کنه رو بشنوه، نمیتونست از جاش تکون بخوره‌، همه چیز زیادی غیرقابل باور به نظر می‌رسید.
از اون فاصله میتونست گردن پدرشو ببینه که بی‌رحمانه زخمی شده و بخاطر خون زیادی که روی زخمشو پوشونده بود چیز دیگه ای واضح نبود. نزدیک تر رفت، سعی کرد گردن پدرشو لمس کنه اما هربار عقب می‌کشید. نمیتونست هضمش کنه، همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاده بود...
انگار روح جونگین همراه پدرش پرواز کرده بود، پس فلیکس شش سال پیش همچین حسی رو تجربه کرده بود؟ کنار میز پدرش، جایی که خون هنوز پیشروی نکرده بود یک کاغذ تا شده دید. گریه نمیکرد، داد نمیزد، فقط با جسمی که از همیشه سرد تر شده بود بالا سر جسد پدرش که تمام این سال‌ها تکیه گاهش بود ایستاده بود. نمیتونست باور کنه پدرش توی خونه‌ی خودش، وقتی جونگین از همیشه هشیار تر بوده به قتل رسیده.
- حتما خیلی احساس تنهایی میکردی نه پدر؟ سعی کردی صدام کنی اما نشنیدم؟ نیومدم؟ اره پدر؟
خودشو مقصر میدونست، بخاطر همه چیز. و وقتی یادداشت توی دستاشو خوند احساس شرمندگی بیشتری پیدا کرد. اینبار میخواست کسی باشه که تکه تکه میشه و کسی بخاطرش نمیمیره.
"جونگین کوچولو، وقتی داشتی سرور شرکت منو هک میکردی میدونستی ممکنه هرجایی باشم؟ میدونستی ممکنه بفهمم تو و اون پسر احمقم دارید سعی می‌کنید راهتونُ به زندگیم باز کنید؟ باید بیشتر دقت میکردی! ببین پدر مهربونت بخاطر تو به چه روزی افتاده بچه جون! واقعا معذرت میخوام پسر ولی من که نمیتونستم بذارم مثل انگل وارد زندگیم بشید و از وجودم تغذیه کنید!!."
بعد از خوندن هر کلمه، تنفرش نسبت به خودش بیشتر میشد. مادرش بخاطر حماقت جونگین کسی که بیشتر از هرکسی تو دنیا دوست داشت رو از دست داده بود، پدر فلیکس که جزو خطرناک ترین تاجرای کره به شمار میرفت به زندگی ساده و قشنگشون نفوذ کرده بود و پدرش دیگه پیششون نبود. جونگین چرا هنوز نفس میکشید؟
به زانوهای ضعیفش اجازه‌ی سقوط داد. همونجا نشست و درحالی که سرشو از شرمندگی پایین انداخته بود اشک می‌ریخت. قطره های اشک دیدشو از همیشه تار تر میکردن و تاریکی اون اتاق به حالش کمکی نمی‌کرد.
قدم های فلیکسو احساس کرد که به سمتش میومدن
با باز شدن در آروم سمت در چرخید،
+جونگین...
فلیکس به محض ورودش به اتاق متوجه‌ی وضعیت شده بود. برای فلیکس بدبختی عادی بود، فلیکس نحس به دنیا اومده بود و هرجا میرفت از خودش اثری به جا میگذاشت، همیشه بدبختی رو با خودش حمل میکرد و حالا برای دومین بار به فرشته‌ی زندگیش آسیب زده بود. با دیدن جسم بی‌جون و غرق در خون آقای یانگ یاد مادرش افتاد که همینقدر مظلومانه از پیشش رفته بود.. اون بی‌وجود تا کِی میخواست برای منافعش به همه آسیب بزنه؟ فلیکس بیشتر از هر وقتی از پدرش،خودش،و وجود و زندگیش متنفر شد.
آروم قدم برداشت و سمت جونگین رفت، خجالت می‌کشید، خجالت می‌کشید کنار جونگین بنشینه و بغلش کنه، خجالت می‌کشید به جونگین بگه "همه چیز درست میشه، من کنارتم!" چون مشکل دقیقا همین بود.
تا وقتی فلیکس با خواسته های خودخواهانه اش کنار جونگین بود هیچی درست نمیشد. هیچی.
سرشو پایین انداخت و کنار در ایستاد، جلوتر نرفت، نمیتونست بره. دیدن جونگین که روی زمین زانو زده و اشک میریزه براش قابل تحمل نبود و احساس گناهی که این شش سال داشت رو بیشتر میکرد، خواست از اتاق خارج شه و از خونه بیرون بزنه، برای لحظه ای خواست دست از انتقامش بکشه و بیشتر از این به کسی آسیب نزنه، خواست بدوئه و بدوئه. تا جایی که به تپه های اینچون برسه و پایان زندگی نحسشو رقم بزنه. اما با شنیدن صدای ضعیف و ناله مانند جونگین نگاهشو به جونگین داد، جونگین نای حرف زدن نداشت، فلیکس با هر نگاهی که به پسر مظلوم رو به روش مینداخت یاد مرگ مادرش و خودِ دوازده ساله‌اش میوفتاد، درکش برای فلیکس سخت بود که حالا جونگین هم وارد دنیای کثیف اون شده و مقصر تمامی اینا فلیکسه.
با وجود نفرتی که از خودش داشت و شرمی که مانع جلوی رفتنش میشد سعی کرد قدمی برداره؛ میدونست جونگین چیزی دیده که اونطوری عاجزانه صداش میکنه. قدم های اول و دومش رو آروم و با ترس برداشت، با ترس اینکه جونگین هر لحظه دادی بزنه، فحشی بده یا فلیکسو تا حد مرگ کتک بزنه، نمیخواست جونگینو از دست بده؛ البته اگر همین الانشم از دستش نداده بود.
قدم هاشو سریع تر کرد و خودشو به جایی که جونگین نشسته بود و مظلومانه اشک میریخت رسوند، جونگین بدون اینکه سرشو بالا بیاره کاغذی که تمام‌ این مدت تو دستش فشار میداد به فلیکس نشون داد، فلیکس که تازه از وجود اون کاغذ با خبر شده بود، با تعجب نسبی ای که میشد از لب های نیمه بازش تشخیص داد کاغذ رو از دست لرزون جونگین گرفت.
با خوندن محتویات کاغذ آروم توی مشتش پایینش آورد و بعد از فریادی که کشید به سمت دیوار پرتش کرد. کاغذ مچاله شده را صدای آرومی پایین افتاد و حالا این فلیکس بود که احساسات هجده ساله‌اش رو فریاد می‌زد.
"چرا هیچوقت نمیتونم خوشبختی ای که همه ازش حرف میزنن پیدا کنم؟ چرا باید نحس به دنیا میومدم جونگینا؟ چرا اول مادرم و حالا پدر تو باید بخاطرم میمردن؟ چرا.. چرا فقط خودمو نمیکشم و همه رو راحت نمیکنم؟ من برای چی نفس میکشم جونگینا؟ برای چی؟.."
و بعد، با تار شدن دیدش بدن نحیفش روی زمین کنار جونگین فرود اومد و حالا این جونگین بود که اسم فلیکس رو فریاد می‌کشید. اونا با پای خودشون وارد جهنمی به اسم منطقه‌ی سایمون لی شده بودن و حالا، دیگه هیچ راه فراری نداشتن...

PhobiaWhere stories live. Discover now