Phobia Part 15

187 31 4
                                    

Flash Back: Part 14

_پس یانگ جونگین تویی.
سایمون با نشستن روی صندلی مقابل جونگین بلند گفت و پسر که تازه به هوش اومده بود، سرش رو تکون داد و "آخ" آرومی گفت.
_من...
_چرا اینجایی؟ درسته بهت حق میدم گیج شده باشی.
جونگین سعی کرد روی صندلی جا به جا بشه که با بسته بودن دست‌هاش مواجهه شد. گیج تر از قبل به مرد عجیب مقابلش خیره شد و سعی کرد خاطراتش رو مرور کنه. از بعدِ ملاقات با اون مرد توی بار دیگه چیزی یادش نمی‌اومد.
_اونی که توی بار دیدی همکارم بود. گرفتت، آوردت اینجا، و حالا مقابل من بی دفاع نشستی یانگ جونگین.
مرد از روی صندلی بلند شد و سمت جونگین قدم برداشت.
_آها، خودم رو معرفی نکردم. به هرحال، من سایمون لی‌ام. از ملاقاتت خوشبختم!
جونگین با بهت به مرد مقابلش خیره شد و دلشوره‌ی عجیبی رو توی قلبش احساس کرد.
_و... من رو... چرا اینجا آوردید؟
جونگین پرسید و سایمون نزدیک پسر شد. از پشت صندلی‌ش رو بین دو دستش گرفت و کنار گوش پسری که نرم، می‌لرزید زمزمه کرد:
_تا... بکشمت؟
جونگین ترسیده کمی سرش رو کنار برد و از توی آینه‌ی مقابلش به خودش و مرد که پشت سرش ایستاده بود خیره شد.
_اما... چرا؟
_تا به یونگ‌بوک یه درس درست و حسابی بدم. باید بدونه بازی با من کار اشتباهیه. و چی بهتر از تو که مهره سوخته‌ی پسرمی؟
جونگین سرش رو پایین انداخت، خندید و در تضاد با خنده‌ش اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید.
_همین‌که که با این اسم یاد می‌شم، همین که حالا به جای معشوقِ پسرتون، مهره‌ی سوخته‌شم، برای اینکه این رو قبول کنم کافیه آقای لی. می‌دونید که من حالا دیگه حتی امیدی به زندگی ندارم.
سایمون از واکنش پسر تعجب کرد و قدمی عقب رفت.
_واو، تحت تاثیر قرار گرفتم. و حالا چی می‌شه اگر بهت بگم مادرت خیلی وقته دیگه گانگنام نیست و کنار پدرت خوابیده؟ برای همراهی مشتاق تر میشی نه؟
جونگین قطره اشک دیگه‌ای ریخت و "عوضی"ای زیر لب زمزمه کرد. اون مرد همه چیزش رو گرفته بود. نه، اشتباه بود که این رو بگه. جونگین، همه چیزش رو به اون مرد داده بود. با عاشق اژدهای کوچکش شدن... با عاشق لی فلیکس شدن همه چیزش رو به اون مرد داده بود.
_پس این‌ پایان منه، درسته؟
سایمون به صندلی‌ش برگشت و سر جای قبلی‌ش نشست. نگاهی به آینه‌ کرد و با دیدن چهره‌ی ناامید پسرک پوزخندی زد.
_نه، فعلا باید یونگ‌بوک و دوست‌پسرش رو به اینجا بکشونم.

-
-
-

Part 15:

جونگین با شنیدن واژه‌ی "دوست پسر" از زبون سایمون، برای لحظه‌ای فقط به یک چیز فکر کرد.
« اون فقط یک روز و نیم خونه نبود و حالا مال هوانگ هیونجینه؟ »

جونگین خنده‌ای کرد و سرش رو پایین انداخت. اشک‌هاش روی گونه‌هاش و بعد، شلوارش سقوط می‌کردند و سایمون با لبخند به صندلی‌اش تکیه‌ داده بود و صحنه مقابلش رو تماشا می‌کرد. یک بار دیگه‌هم این گریه‌ها رو دیده بود. کِی بود؟ آها، موقع کشتن مادر یونگ‌بوک.
گریه‌هایی که از روی ترس برای مرگ نبودند. گریه‌هایی که از روی ناامیدی بودند. گریه‌هایی که فریاد می‌زدند قربانی برای مرگ لحظه شماری می‌کنه. گریه‌های مورد علاقه‌ش.
_می‌دونی جونگین، من یه همسر دارم. هرچند اینو شاید بهتر از خودم بدونی، چون اگر اشتباه نکنم... سر فضولی درمورد همین موضوع سر پدرتو به باد دادی نه؟ اما بگذریم؛ داشتم‌ می‌گفتم؛ من یه همسر دارم. اسمش سوریونه. و البته... یه پسر هم دارم. اونا هیچی از این اتفاقات نمی‌دونن. نه سوریون می‌دونه که من قبلا با زنی در رابطه بودم و نه پسرم می‌دونه یه برادر داره. من دوستشون دارم جونگین‌، همون‌قدر که حالم از یونگ‌بوک بهم می‌خوره عاشق پسرمم. و همون‌قدر که عاشق سوریونم، از مادرِ یونگ‌بوک که سال‌ها پیش کشتمش متنفرم. تضاد جالبیه نه؟ اما اون‌ پسره‌ی سرکش هیچوقت باهاش کنار نیومد. همیشه با دم شیر بازی کرد. و حالاهم‌ دوستش بخاطرش قراره قربانی بشه، درسته؟ دنیا عجیبه جونگین. هرکس قدرت داشته باشه برنده‌ست. بهشت و جهنمی وجود نداره، همه‌ش اینجا و با پول خریده می‌شه. می‌فهمی؟
جونگین پوزخندی زد و سرش رو بالا آورد. حالا دیگه اشکی توی چشم‌هاش دیده نمی‌شد، چشم‌هاش روحی نداشتن، درست مثل قلبش. حالا دیگه فقط نفس می‌کشید، ماهیچه‌ی توی سینه‌ش فقط می‌تپید و خاطراتش با فلیکس رو مرور می‌کرد. مغزش... احساس می‌کرد از دستش داده. و روحش؟ اون رو خیلی وقت‌ پیش فدای عشق کرده بود.
_مگه نمی‌خواستی من رو بکشی؟ پس چرا نشستی اینجا و از عشق به خانواده‌ت میگی؟ بهت تبریک می‌گم سایمون لی، تو یه مرد خانواده دوست و نمونه‌ای که با تلاش زیادش قدرت و پول و شهرت کافی برای قتل عام هرکس که سر راهش قرار میگیره رو به دست آورده. اما اینا چیزایی نیست که بخوام قبل جوون مرگ شدنم بشنوم، فقط بذار بمیرم، همین. باور کن خودم هم هدفی برای تپیدن این ماهیچه‌ی نفرین شده نمی‌بینم.
سایمون از جاش بلند شد و سمت جونگین رفت. دستش رو به میله‌ی تکیه‌ی صندلی جونگین کشید و پشتش ایستاد. سرش رو خم کرد و جونگین، تلاش کرد از مرد فاصله بگیره. اون عوضی بهش احساس انزجار می‌داد.
_اما می‌دونی جونگین؟ نمی‌خوام بی‌دلیل بکشمت که. تا وقتی یونگ‌بوک عزیزت شاهد این صحنه نباشه کشتنت چه سودی بهم می‌رسونه؟
جونگین لعنتی زیر لب به مرد فرستاد و به مقابلش خیره شد.
این‌ها آخرین چیزهایی بودند که قبل از مرگ می‌دید؟ این اتاقِ سرد، این مبل چرمی مقابلش، بوی سیگار، بوی مرگ. این‌ها آخرین هاش بودند؟
دیگه توانی نداشت. برای گریه، التماس، و یا حتی حسرت. تمام زندگی‌ش از بعدِ عشقش به اون‌ پسر پر از حسرت شده بود. حتی فکر می‌کرد حسرت هاش اونقدر زیاد شدن که وقت کافی برای فکر کردن بهشون رو نداره.
_چرا این‌کار رو می‌کنی‌؟ فلیکس هنوز هم بابت مرگ مادرش خودش رو سرزنش می‌کنه. چرا می‌خوای این احساس تقصیر روی دوشش رو با مرگ من بیشتر کنی؟ چرا فقط نمیذاری زندگی کنه؟
سایمون خنده‌ای کرد و برگشت و دوباره مقابل پسر روی صندلی‌ش نشست. جونگین احساس می‌کرد از شدت فشاری که به دندون‌هاش وارد کرده احساس مرگ می‌کنه.
_چرا؟ بخاطر اینکه تو و اون‌ پسره‌ی احمق سعی کردید پا روی دم من بذارید و به عاقبتش فکر نکردید!
جونگین پوزخندی زد و توی صورت‌ مرد خیره شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_و مادرش هم بخاطر همین کشتی؟ حتما اون پسر با دوازده سال سن قصد داشت پا رو دمت بذاره!
سایمون از جاش بلند شد و با قدم‌های سریع سمت‌ پسر رفت و موهای جونگین رو محکم توی چنگش کشید و سر پسر رو بالا آورد.
_زیادی داری حرف می‌زنی یانگ جونگین.
گفت و پسر رو رها کرد و از اتاق خارج شد. به دو نگهبان پشت در سپرد مراقب پسر باشن و سمت اتاق کارش رفت. بازی داشت جالب می‌شد...
وارد اتاقش شد و بدون اینکه وقتی رو از دست بده، تلفنش رو برداشت و شماره‌ای که ظاهرا متعلق به یونگ‌بوک بود گرفت. با شنیدن صدای آروم پسر از پشت تلفن، نیشخندی زد. "صدات قشنگ شده پسر."

PhobiaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang